طنز/ ۹۹/۱۱/۷

شعرِ ما را گاه؛ سانسور می کنند/گر نیایی راه؛سانسور می کنند

شعرِ ما را گاه؛ سانسور می کنند
گر نیایی راه؛سانسور می کنند

گاه گیرند از خودت هم مشورت
گاه هم دلخواه سانسور می کنند

نیست سانسور یک فرآیند جدید
از زمانِ شاه سانسور می کنند

گاه کلِّ شعر را رد می کنند
گاه هم کوتاه سانسور می کنند

گاه سانسور می کنند از روی شوق
گاه با اکراه سانسور می کنند

ناخودآگاه است گاهی کارشان
گاه هم آگاه سانسور می کنند

« کوه » گفتی داخل شعرت ولی
گر نگردد « کاه» سانسور می کنند

فی المثل این شعرِ خیلی خوب را
بارِ دیگر، آه!، سانسور می کنند
شاعر : امیرحسین خوش حال

 

 

 

دندان روی جگر بگذار!
شعر طنز حمید آرش آزاد

میزبانا! امشبی از دستِ مهمان غم مخور
سر مده از دستِ ما، فریاد و افغان، غم مخور

کاسه‌ای شد واژگون، یا قاشقی دزدیده شد
یا اگر در گوشه‌ای، بشکست لیوان، غم مخور

گر کسانی سوپ را جایِ مربا می‌خورند
یا به جای آب، می‌نوشند «آیران»، غم مخور

گر به غارت رفت مقداری ز کوکو یا کباب
یا که شد تاراج نان و مرغ بریان، غم مخور

روزه‌خورها از تو می‌خواهند یکسر، آبِ داغ
فکرِ این‌ها باش، بهرِ روزه‌داران غم مخور

گر فشار آید به اعصابت ز دستِ قوم و خویش
اندکی رویِ جگر بگذار دندان، غم مخور

وه! چه بی‌رحمانه غارت می‌کنند این سفره را
این گروهِ سنگدل، همچون مغولان، غم مخور

ظاهراً خوشحال باش و شاد، لبخندی بزن
گرچه هستی باطناً نالان و گریان، غم مخور

جانِ آرش ! در خانه‌ات گر عده‌ای از قوم و خویش
یک شب از ماهِ مبارک هست مهمان، غم مخور

 

 

پیدا می شود

گر چه گاهى با کمى اصرار، پیدا مى‌شود
هر چه مى‌خواهید در بازار، پیدا مى‌شود

گر چه نرخش اندکى بالاست در ایران، دلار
کورىِ چشمان استکبار پیدا مى‌شود

دار، نایاب است اگر مُجرم در این کشور کم است
مجرمى باشد؛ یقیناً دار پیدا مى‌شود

مشکل کار وطن حل شد؛ خدا را شاکریم
گرچه گاهى چند تن بیکار پیدا مى‌شود

گاه مشکل نیست چیزى؛ جز معاشى مختصر
گر معاش آید خودش امرار پیدا مى‌شود

از در و دیوار گل مى‌بارد؛ این پُر واضح است
گاه در باغ پر از گُل، خار پیدا مى‌شود

عاشق صادق در این عالم شبیه کیمیاست
عاشق آدم وار باشد؛ یار پیدا مى‌شود

حمل و نقل کشوری هم مرتفع شد مشکلش
هر کجا حمّال باشد؛ بار پیدا مى‌شود

مِى بخور! منقل بسوزان! مردم آزارى بکن
مختصر حاشا کنى دیوار پیدا مى‌شود

در تمام خاک ایران یک نفر بیمار نیست
سهو کردم! نرگس بیمار پیدا می‌شود

پول اگر افتاد دستت؛ مى‌توانى کت بخر
کت که باشد؛ خود به خود شلوار پیدا مى‌شود

گاه اگر با مصلحت بالا و پایین مى‌کنند
اشتباهى ساده در آمار پیدا مى‌شود

گر ببینى یک نفر افتان و خیزان مى‌رود
سنگ، گاهى در ره هموار پیدا مى‌شود

فرصتى باشد براى جمع ثابت مى‌کنم
دزد در هر ثابت و سیار پیدا مى‌شود

من نمى فهمم ولى؛ در بعضى از اوقات روز
با چه جرئت دزد در انظار پیدا مى‌شود

از قوانین طبیعت لحظه‌اى غافل مباش
خر که باشد؛ کم کَمَک افسار پیدا مى‌شود

آن چه بر ما مى‌رود از ماست؛ باور مى‌کنى؟
آستینت را بگردى مار پیدا مى‌شود

فرصتى پیدا شد و شعرى سرودم چون رفیق
فرصتى مانند این یکبار پیدا مى‌شود.

 

 

باید عوض کنم

اید که شیوه سُخنم را عوض کنم
شد؛ شد؛ اگر نشد؛ دهنم را عوض کنم

گاهی برای خواندن یک شعر لازم است
روزی سه بار، انجمنم را عوض کنم

از هر سه انجمن که در آن شعر خوانده‌ام
آنگه مسیر آمدنم را عوض کنم

در راه اگر به خانه یک دوست سر زدم
این بار شکل در زدنم را عوض کنم

وقتی چمن رسیده به اینجای شعر من
باید که قیچی چمنم را عوض کنم

پیراهنی به غیر غزل نیست در بَرَم
گفتی که جامه کُهَنم را عوض کنم

دستی به جام باده و دستی به زُلف یار
پس من چگونه پیرهنم را عوض کنم؟

شعرم اگر به ذوق تو باید عوض شود
باید تمام آنچه “من” ام را عوض کنم

دیگر زمانه شاهد ابیات زیر نیست
وقتی که شیوه کُهَنم را عوض کنم

مَرگا به من که با پرِ طاووس عالَمی
یک موی گربه وطنم را عوض کنم

او سپس ادامه داد:

وقتی چراغ مِه شِکَن ام را شکسته‌اند
باید چراغ مه شکن ام را عوض کنم

عُمری به راه نوبت ماشین نشسته‌ام
امروز می‌روم؛ لگن ام را عوض کنم

تا شاید اتفاق نیفتد از این به بعد
روزی هزار بار فَن ام را عوض کنم

با من برادران زنم خوب نیستند
باید برادرانِ زنم را عوض کنم

دارد قطار عُمر کجا می‌برد مرا
یا رب! عنایتی؛ تِرَن ام را عوض کنم

ور نه زِ هول مرگ، زمانی هزار بار
مجبور می‌شوم کفن ام را عوض کنم

ناصر فیض

 

من من

مَن اگر با مَن نباشم؛ می‌شَوَم تنهاترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن؛ باشد از مَن، ما ترین

مَن نمی‌دانم کی ام مَن؛ لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن، روشن است

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن!
ای مَن غمگین مَن در لحظه‌های شاد مَن!

هرچه از مَن یا مَنِ مَن، در مَنِ مَن دیده‌ای
مثل مَن وقتی که با مَن می‌شوی خندیده‌ای

هیچکس با مَن، چنان مَن، مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

ای مَنِ با مَن، که بی مَن، مَن تر از مَن می‌شوی
هرچه هم مَن مَن کنی؛ حاشا شوی چون مَن قوی

مَن مَنِ مَن، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچکس با مَن مَنِ مَن، مثل مَن درگیر نیست

کیست این مَن؛ این مَنِ با مَن ز مَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کُنِ از مَن کمی دیوانه‌تر؟

زیر باران، مَن از مَن پُر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن، از مَنِ مَن عار نیست

راستی! اینقدر مَن را از کجا آورده‌ام
بعد هر مَن بار دیگر مَن، چرا آورده‌ام؟

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد مَن

ناصر فیض

 

 

گاه نخ را وقت سوزن کردنش تر می‌کنند
گر نرفت آن تو، دَرَش آورده، تر تر می‌کنند

مشکلی دارم ز نجّاران وارد باز پُرس
گر نرفت آدم ز در داخل؛ چه با در می‌کنند

کارهای دیگری دارند سامان می‌دهند
توبه فرمایان اگر خود توبه کمتر می‌کنند

خانه خالی کن دلا تا منزل سلطان شود
غالبا در این مواقع خاک بر سر می‌کنند

دوش از حمام می‌آمد صدایی ناشناس
کیست با قدسی که شعر حافظ از بر می‌کنند؟

ناصر فیض

 

 

 

دیگر بس است عدل؛ پس از این ستم کنید

 

دیگر بس است عدل؛ پس از این ستم کنید
لطفی کنید و از سرِ ما، سایه کم کنید

هرچند پیش از این به شمایان نداشتیم
چشمی که بعدها به ضعیفان کَرَم کنید

آن قامتی که سرو سهی داشت پیش از این
آن قدر راست نیست که بخواهید خم کنید

ما را دو متر خانه از این شهر شد نصیب
باور نمی‌کنید اگر هم، قَدَم کنید!

ماند اختلافمان به قیامت که با شما
یک مرد نمانده که او را حَکَم کنید

هرگز قلم به مدح شمایان نمی‌زنم
حتی اگر دو دست مرا هم قلم کنید

ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
یعنی حریم شعر مرا محترم کنید

مُردیم در زیادیِ عدل و وُفورِ داد
دیگر بس است عدل؛ کمی هم ستم کنید.

ناصر فیض

 

 

تولید داخلی

این طرف استکان یونانی
آن طرف قاشق لهستانی

گاز و یخچال بهترینش چیست؟
آلمانی و انگلستانی

برده از رو تمام قزوین را
سنگ پاهای ازبکستانی

معنوی کرده حالت ما را
مهر و تسبیح ارمنستانی

در خود چین هم احتمالاً نیست
جنس چینی به این فراوانی

هرچه دستت رسید وارد کن
شده از کشور موریتانی

فکر چیزی نباش غیر از سود
سود دارد کلاه سودانی

در همین حال و روز وانفسا
می نویسم چنان که میدانی

می‌رود رو به سمت ویرانی
روزگار جوان ایرانی

هر که تولید می شود هنرش
آنچنان میزنند توی سرش

که بریزد تمام کرک و پرش
و در آید ز شش جهت پدرش

چوب قاچاق از قضا و قفا
می خورد چون چماق بر کمرش

بعد هم هرچه دست و پا بزند
در نیاید حقوق کارگرش

میزند توی کار دلالی
تا که محسوس تر شود اثرش

بعد سی سال، شخص صنعتگر
دُم ندارد هنوز کره خرش

جنس تولید داخلی اوخ است
هموطن جان نگرد دور و برش

دولت وقت هم که فی الجمله
ریشه‌اش را زده است با تبرش

می‌رود رو به سمت ویرانی
روزگار جوان ایرانی

این جوان زور قابلی بزند
یا به دریا اگر دلی بزند

یا برای گرفتن یک وام
رو به هر کور و کاملی بزند

می‌تواند نهایتاً در شهر
یک دکان فلافلی بزند

یا اگر بیشتر هنر بکند
یک فلان‌شاپ فسقلی بزند

یا که دائم پی مسافرها
برود دور باطلی بزند

البته راه بهترش این است
که به موهای خود ژلی بزند

و سپس بین دود یک قلیان
دل خود را به غافلی بزند

وای اگر جنس خارجی روی
دست تولید داخلی بزند

می‌رود رو به سمت ویرانی
روزگار جوان ایرانی

محمدحسین مهدویان

 

 

 

*فراری…

روزگار نامرادی تا رسید از در مرا
مشت خود پر کرد و اول بار زد بر سر مرا

هم پدر از من برون آورد با بیداد خویش
هم فراری داد زن با مادر و خواهر مرا

زیر بار قرض اوضاعم چنان بی ریخت کرد
کز هزاران یار نشناسد یکی دیگر مرا

سیم و زر از او طلب کردم محبت کرد و داد
ریش و پشم نقره ای با چهره ی چون زر مرا

همچو خودرو توی دست اندازهای زندگی
شافنر بشکست و کرد از چند جا پنچر مرا

با طلبکاران گوناگون من همدست شد
تا بیندازد به زندان ابد یکسر مرا

چاره جز ترک بلد چون نیستم دیگر بلد
میروم وادی به وادی مانده در گل خر مرا

ترس از مادر زنم چون درس طی الارض داد
شب به موصل یافت خواهی صبح پیشاور مرا

روزگاری هر چه در دنیا مرا بازیچه بود
کرد چون بازیچه آخر چرخ بازیگر مرا

طبع شعری داشتم وقّادکاین سرمایه نیز
رفت از کف مثل خیلی چیزها دیگر مرا
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

رفتید بهشت ….حتما ببرید!

(۱)
رفتید بهشت ، بشکه با خود ببرید
یک سورچی و درشکه با خود ببرید

مهمان دیابتی مسلّم دارید
پس کشمش و توت خشکه با خود ببرید
(۲)
رفتید بهشت ، تاب با خود ببرید
روفرشی و رختخواب با خود ببرید

بی همسر خویش پای در ره ننهید
یعنی ملک عذاب با خود ببرید
(۳)
رفتید بهشت، ناس با خود ببرید
گر ناس نشد، گراس با خود ببرید

تا در شب تیره راهتان گم نشود
یک قرتی کلّه طاس با خود ببرید
(۴)
رفتید بهشت، اسب با خود ببرید
پروانه برای کسب با خود ببرید

شاید عقب و جلو یکی شد حوری
سوزن نخ و باند و چسب با خود ببرید
(۵)
رفتید بهشت، انبه با خود ببرید
سیراب و شش و شکنبه با خود ببرید

گر جمعه ندادند روادید، چه باک؟
از شنبه الی سه شنبه با خود ببرید
(۶)
رفتید بهشت، جامه با خود ببرید
سرشیر و پنیر و خامه با خود ببرید

تا آن که به احترامتان برخیزند
یک دست عبا – عمامه با خود ببرید
(۷)
رفتید بهشت، زیره با خود ببرید
انواع سس جزیره با خود ببرید

«آن ماری سلینکو» تا روانشاد شود
یک ترجمه از «دزیره» با خود ببرید
(۸)
رفتید بهشت، تور با خود ببرید
زیتون و خیارشور با خود ببرید

شاید نرسید دستتان بر غلمان
یک لوطی لندهور با خود ببرید
(۹)
رفتید بهشت ، خیمه با خود ببرید
یک دوست ز شهر میمه با خود ببرید

تا آن که دهید بر ملائک نذری
پاتیل خورشت قیمه با خود ببرید
(۱۰)
رفتید بهشت ، غوره با خود ببرید
یک دیگ چغور پغوره با خود ببرید

تا موی زهارتان به زانو نرسد
حتما دوسه بار نوره با خود ببرید
(۱۱)
رفتید بهشت ، شال با خود ببرید
نارنگی و پرتقال با خود ببرید

تا یکسره پاچه ی شما را خارد
یک سرتق ….مال با خود ببرید
(۱۲)
رفتید بهشت ، کوزه با خود ببرید
گر پنبه نبود ، غوزه با خود ببرید

تا آن که لباس چرکتان را شوید
یک پیر زن عجوزه با خود ببرید
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

 

مگس نامه !

مگس ای ناقل بیماری ها
کشم از دست تو بیداری ها

از تو در بانگ و نوایم شب و روز
می زنی تار برایم شب و روز

تا که با ما فقرا بنشستی
گوییا عقد اخوّت بستی

ز جفای تو در آمد پدرم
لوث کردی همه قند و شکرم

ز چه رو کار تو پیمان شکنی است
حالیت نیست که جنسم کوپنی است؟

ای که خرطوم تو از فولاد است
ز جفاهات مرا فریاد است

در رسانیدن آسیب و گزند
عقرب و مار به گردت نرسند

گاه در کاسه و ماهیتابه
می دوانی همه سو ارّابه

گاه بر قاشق و گه کفگیری
ناقلایی ، کلکی ، بی پیری

با هم ای دوست نشستیم بسی
شدم از دست تو آخر مگسی

خواستم تا که بر افکنده شوی
آورم دخل تو از سمّ قوی

کارگر شد به تو سم؟ لا والله
راه بردی به عدم؟ لا والله

عاقبت نیز ز تأثیر سموم
تو نمردی و شدم من مسموم

آه … آه ای مگس لا کردار
لَیسَ فِی الدّار بِغَیرِک دیّار

یعنی ای آن که جناب مگسی
نیست در خانه به غیر از تو کسی

از تو هر چند زیان است مرا
این سخن ورد زبان است مرا

به تو امشی نکند تأثیری
که مگس نیستی ای جان شیری

نکند کم نه به تهران نه به رم
پشمی از کلّه ی تو بمب اتم !!
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

شعر طنز : آب بی تردید، هر جا جیره بندی می شود

جیره بندی می شود

آب بی تردید، هر جا جیره بندی می شود
کو به کو، صحرا به صحرا جیره بندی می شود

بعد هم البته خیلی چیزها یا فله ای
یا به ترتیب الفبا جیره بندی می شود

هر چه در آن آب می بندند از سریال و فیلم
تا گلاب و دوغ و کوکا جیره بندی می شود

آب وقتی نیست تا با شیر بز قاطی کنند
شیر بز در فصل گرما جیره بندی می شود

یک سری از وعده ها از بس که کشکابی شدند
وعده هم امروز، فردا جیره بندی می شود

کار زیرآبی بروها رو به سختی می رود
آب حتی زیر دریا جیره بندی می شود

عده ای بسیار راحت آبرو را می برند
آبرو از دست آن ها جیره بندی می شود

چند گالن آب با هر عطسه مصرف می کنیم
از همین رو عطسه حتی جیره بندی می شود

خیلی از امراض می مانند در حد وفور
آب مروارید اما جیره بندی می شود

وای بر احوال هر زیراب زن چون آب حوض
کاملا نم می کشد یا جیره بندی می شود

با چنین آب و هوایی احتمالا بعد از این
زندگی در سن بالا جیره بندی می شود

آب خوارا ! ” آب کم جو تشنگی آور به دست”
چاره اش این است زیرا جیره بندی می شود

شاعر : مصطفی مشایخی

 

 

 

گر بگردی دور و بر را پول پیدا می شود

گر بگردی دور و بر را پول پیدا می شود
گرگ باشی بی گمان شنگول پیدا می شود!

پشتِ هر شمشاد یا لای درختِ کاجِ پارک
گر کمی دقت نمایی لول پیدا می شود!

در اداره هی برو بالا و پایین پله را
عاقبت در گوشه ای مسؤول پیدا می شود!

توی داروخانه کپسولت نباشد؛ منتها
توی « ناصرخسرو » آن کپسول پیدا می شود

گر که باشی بهترین حتمن برایت کار هست
قاتلِ خوبی شوی مقتول پیدا می شود!

محوِ ثروتمند در یک باغ یا ویلا نباش
گاه ثروتمند در سلول پیدا می شود!

مالِ مردم را بخور راحت ز چیزی هم نترس
تا زمان محکمه بامبول پیدا می شود!

جنس شاعرها عوض گشته است اکنون و ببین
بینِ جمعِ شاعران سوسول پیدا می شود!

پر انرژی کار دارد می کند یک کارگر
در بساطِ او مگر ردبول پیدا می شود؟
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

کلکلِ بی جا کنی بد می شود
با زنت دعواکنی بد می شود!

گر که بابا می دهد خرجِ تو را
اخم با باباکنی بد می شود

بینِ صحبت کردنِ مادر زنت
اندکی لالاکنی بد می شود!

باز سوتی دادی و فهمیده اند
بیش از این حاشا کنی بد می شود!

گر چه مجنونی ولی باور بکن
پیله ی لیلا کنی بد می شود

نقشه ات این است زن گیری جدید
گر خطا اجرا کنی بد می شود!

گرچه بی پولی ولی از باجناق
پول استدعا کنی بد می شود!

داخلِ شهری که « زشتی » رونق است
زشت را زیبا کنی بد می شود
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

هوس کردم !

هوس کردم شبی شامی حسابی
خورم در دکّه ی احمد کبابی

بدین خاطر زدم بیرون ز خانه
بدون سرصدا و مخفیانه

شکم صابون زده مسرور و خرسند
نه فکر همسر و نی فکر فرزند

ز فرط گشنگی هم ز اشتیاقم
به روی چانه جاری شد بزاقم

به زیر لب کمی تصنیف خواندم
به بیت اللحم او خود را رساندم

کبابی را چو خوش برخورد دیدم
سلامی کردم و پاسخ شنیدم

از او پرسیدم آقای کبابی
تو ای مرد بلا نسبت حسابی!

برای چاکرت که کارمند است
دو سیخ کوبیده با یک گوجه چند است؟

دهانش باز تا بیخ بنا گوش
شد و بالا کمی یک طاق ابروش

به پاسخ گفت:پُرسی ده هزار است
کبابی را که ریحان در کنار است

اگر نوشابه هم باشد به پهلوش
مسلّم می رود یک مبلغی روش

از این پاسخ به سیر قهقرایی
گرائیدم ، امان از بینوایی

نگاهش کردم و بیرون دویدم
عقب سر این صدا را می شنیدم:

کبابی را که از فرط نداری
نخواهی خورد تا که جان سپاری

چه می پرسی که پُرسی چند؟هرّی
برو ای روح ناخرسند ، هرّی

دو گوش آویخته تا روی شانه
قدم آهسته رفتم سوی خانه

به خود روحیه می دادم بدین سان
که:آقاجان!مشو دیگر هوسران

تو که اهل دلی ، سر در حسابی
اگر گاهی هوس کردی کبابی

همان بهتر که دودش را ببویی
که ناپرهیزگارستی ، ببویی!

یکی ضرب المثل باشد قدیمی
که می گویم تو را یار صمیمی

در آن محضرکه نبود گوشت پیدا
چغندر پخته سالار است و مولا

چو شعر خود بدین مقطع رساندم
چغندر در دهان خود چپاندم!
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

 

شعر طنز : با تمامِ ادعا، جا می زنیم! هر زمان و هر کجا،جا می زنیم

با تمامِ ادعا، جا می زنیم!
هر زمان و هرکجا،جا می زنیم

در صفِ یارانه، نان، گیتِ سفر
پیشِ چشمانِ شما،جا می زنیم

داخلِ یک صف اگر غفلت کنی
بعد می بینی که ما؛جا می زنیم

جازدن های زمینی جایِ خود
صف اگر باشد هوا،جا می زنیم

جازدن در شامِ مهمانی که هیچ
در صفِ شامِ عزا؛جا می زنیم

در عروسی شیک می باشیم ولی
لحظه ی سرو غذا؛ جا می زنیم

گر دعا کردن صفی گردد به حتم
ما به هنگامِ دعا،جا می زنیم

گاه فردی هست کارِ جازدن
گاه هم با بچه ها جا می زنیم!

ژستِ ما همواره روشن فکری است
منتها در سینما جا می زنیم

گر سرت یکروز توی صف شکست
از صفت بیرون نیا، جا می زنیم

« جازدن » از جمله تفریحات ماست
عصرها با مرتضی جا می زنیم
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

درد بسیار است و درمانش کم است
مثلِ آن شیرم که دندانش کم است

قصه ی تلخی ست نانوای محل
سفره ای دارد ولی نانش کم است

خانه ی بی زن تو دانی شکلِ چیست؟
شکل ایرانی که تهرانش کم است

گرچه استاد است حافظ منتها
شعرهای توی دیوانش کم است

ما که با بحران فقط سر می کنیم
خوش به حال آن که بحرانش کم است

گرچه کافی شاپ می باشد مدرن
هرچه باشد باز قلیانش کم است

آدمِ بی پول دانی مثل چیست؟
مثل آن قلبی که ضربانش کم است

در تمام زندگی ترسیده ام
از مسلمانی که ایمانش کم است
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*