چشم انتظار مهر یلدا با فرزندان «علی اکبر» من به دیدار خدا می رفتم

امروز خراسان جنوبی / پریسا خلیلی
قدم هایم رمق نداشت در زمینی خاکی، خلوت و آرام گام برمی داشتم. دستانم را در جیبم می فشردم تا اضطرابم را جوری بیرون بریزم اما ممکن نبود.
به میل خود آمده بودم با دنیایی ذوق و اندکی هراس ولی حالا کاملا ورق برگشته بود. همه ترس هایم را در وجودم حل کردم. داخل نگهبانی شدم خودم را معرفی کردم و به دفتر مسئول روابط عمومی راهنمایی شدم. به آنجا رفتم. در را که گشودم حسین را دیدم پسری آرام و مملو از وقار جلوی پایم برخاست. با خانم مسئولی که آنجا بودند مشغول صحبت شدم ولی زیر چشمی به حسین هم نگاه می کردم .آرام و دست روی دست نشسته بود، صندلی های خالی زیادی در اتاق بود که حسین روی یکی از آنها نشسته بود و پس از ورود هر فرد از جایش بر می خاست و جایش را به آن فرد می داد. از خودگذشتگی ای که انتظارش را از همه افراد حاضر در اتاق داشتم جز حسین و هیچ یک جز حسین این کار را انجام ندادند.
روزنامه ها را بالا و پایین می کردم و منتظر بودم تا اینکه قامت مردی فروتن و آرام در بحبوحه اتاق نمایان شد و حسین دوباره لطفی را که وظیفه خود می دانست تکرار کرد خود را معرفی کردم و مسئول روابط عمومی خانه، سالارفر با خوشرویی و افتادگی کم نظیر پیشنهاد بازدید از مجموعه را داد، با شجاعتی که در چنین لحظاتی در خود کمتر یافت میکنم از جا برخاستم و پا به پا شدم با مردی که وقتی از درهای نقره ای عبور کردیم همه مددجویان نامش را فریاد می زدند و آغوش به رویش می گشودند و آرامش میافتند چنان فرزندانی آشفته که در گرمای آغوش پدر ، سامان می یابند.
هوا سرد بود و در های نقره ای چون حصاری بین مددجویان و دنیای بیرون عمل می کرد چرا که کوچک ترین بیماری ای رنجی انبوه برای این خانواده به همراه داشت.
هرچند که پدر این خانواده ۴۰۰ نفری مدام در تکاپوی فراهم آوردن تفریحی برای فرزندان خاصش بود.دلم آرام و قرار نداشت به بخش آقایان وارد شدیم. مادر قدرتمند طبیعت نمادهایی از کل چرخه عمر را اینجا گرد هم آورده بود. در این مرکز مددجوهای کودک تا سالمند را در این بخش می دیدم و جلو می رفتم آغوش های باز به روی آقای سالارفر بیشتر و بیشتر می شد و سن و سال هم نمی شناخت همه خوشحال از دیدن او بودند. مبهوت این همه شور و اشتیاق بودم که کودکی سرمست و خوشحال و چرخ زنان به دورم همچون ناشناخته ای مشتاق به کشف من بود لباس هایم را سیر نگاه می کرد و کیفم را بالا و پایین می کرد و در تلاش و تکاپو برای برقراری ارتباط با فردی که تازه کشف کرده بود. زمان حس نمیشد در حجمی از مهر و محبت.
به انتهای سالن آقایان رسیده بودیم و من در این فکر که چه ترس باطلی را در خود می پروراندم.
پس از خارج شدن از فضای سبزی که مخصوص آقایان بود به فضای ساختمان بانوان رسیدیم این بار پیش قدم می شدم برای دیدن محبتی که پدر خانواده هم به آن اشاره می کرد محبتی که مددجویان در حق مددجویان وابسته به تخت نثار می کردند.
به بخش بانوان وارد شدم و خانم مسئول با خوشرویی که از اهل این خانواده سراغ داشتم مرا پذیرا بود
به سمت سالن و اتاق هایش رفتیم دوباره همان بازه سنی و همان دست قدرتمند طبیعت و باز هم همان حجم خیره کننده محبتی که مبهوتم می کرد.دختران از هر سن و سالی آرام و یا پرشور سلام می دادند. اولین اتاق برایم هدیه آماده کرده بود هدیه ای که برای مهمان ناخوانده ای مثل من بسیار گوارا بود هدیه ای لطیف و آرام از جنس همین خانواده. کودکی مددجو که از دست هیچ یک از پرستاران غذا نمی گرفت الا از دستان مهربان مددجویی بزرگسال که پر رنگ ترین لبخند هایش را نثارش می کرد کجاست آن شاعری که می گفت دلم یک عاشقانه ناب می خواهد که ببیند تمام عاشقانه های ناب به حرم این محبت ایستاده کف می زنند دلم تمام لحظات را بی اندکی تغییر می نگاشت و چشمانم همه این مهر و عشق را در قفسه های ذهنم جا می داد .
پا به اتاق بزرگی گذاشتم که حدودا شش مددجو در حال غذاخوردن بودند، تکتم یکی از آنها که هنر دستانش را روی تک تک گلیم بافی ها و رومیزی ها دیده بودم، مرا دعوت کرد تا از بشقابش غذا بخورم. گفت بیا. بشین. دیگریشان گفت توهم بخور و من باید برای این صحنه و این قلب ها، جان می دادم. صدای تکتم بود که می گفت یلدا بیا . بیا آهنگ بذار.
اصلا ندیده بودم خانواده ای ، اینقدر از مهمانش خوشحال شود ، آنقدر که دستانم را می فشردند، غذایشان را به من پیشکش کردند، جای نشستنشان را و در هر اتاقی که پا می گذاشتم یک سورپرایز برایم داشتند. اینها پدر و مادر واقعی ای ندارند و عده کثیرشان مجهول الهویه اند ولی الان در دامان خانواده ۴۰۰نفری و کمک مردم و پدری که به وضوح آغوشش برای تک تک مددجویان دلگرم کننده بود زندگی می گذرانند.
بیرون که آمدم سوز سرما پاییز را یادآوری می کرد و حرف آقای سالارفر که در گوشم می پیچید که چنین مراکزی را ماییم که به یاری هم پا برجا نگاه داشته ایم. رومیزی های گلدوزی شده مددجویان و طرح های انار رویش به من چشمک می زدند.
تکتم و یلدا دعوتم کردند، مگر می شود فرشته ای دعوت کند و دست رد به سینه اش بزنم و چه تفاوت است بین شب یلدای امسال و سال های پیش و این شعر سهراب که مدام در ذهنم تکرار می شد :
باد می رفت به سروقت چنار         من به دیدار خدا می رفتم

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*