اندر مصیبت‌های شاعری

دکتر کاووس حسن‌لی /
اول صبح شنبه از منزل
با امید و انرژی کامل
ظاهرم را کمی صفا دادم
ساعت هفت راه افتادم
چشمم اول در آن سحرگه شاد
به نگهبان پارکینگ افتاد
بر خلاف همیشه با خنده
زود آمد به محضر بنده
که: «خدا لطف‌ها به ما کرده
که مرا خادم شما کرده
نظرش باز بر من افتاده
دختر خوشگلی به من داده
اسم او را بگو چه بگذارم
البته چارتا دیگه دارم
اسم او جور باشه با همه‌مون
با من و بچه‌ها و با ننه‌مون»
دست او تا رها شد از دستم
اسم‌ها را گرفتم و جستم
با شتاب آمدم به دفتر کار
دیدم آنجا کسی به حال نزار
خسته و مانده تکیه داده به در
جلوش پهن بود شش دفتر
تا که چشمش به هیکلم افتاد
پا شد و گفت: «السلام استاد!
دیروقتی‌ست چشم در راهم
چشم در راه روی آن ماهم
تا زیارت کنم شما را باز
دیشب از بندر آمدم شیراز»
گفتمش: «چهره‌ات به یادم نیست»
گفت: «این چهره مال آدم نیست!»
من که باشم که یادتان باشم؟
معرض التفات‌تان باشم
نوزده سال پیش در بندر
در شب شعر اول آذر
یادتان نیست شعر می‌خواندید؟
اشک از دیده برمی‌افشاندید؟
بنده از ساکنان آن سویم
مدتی هست شعر می‌گویم»
دیدم ای وای تازه گرم شده
ذوق یخ‌کرده‌اش ولرم شده!
گفتمش: «خدمتی اگر از من
برمی‌آید بگو به من لطفاً
گفت: «این شعرهای ناقابل
با نگاه شما شود کامل
منتی بر سرم نهید امروز
وقت خود را به من دهید امروز»
گفتم: «الان کلاس دارم من
مگر الان حواس دارم من؟
بسپارش به فرصتی دیگر»
گفت اما به حالتی مضطر:
«عصر باید که باز برگردم

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*