شعر طنز/ ای که با وعده شود درد تو درمان، بنشین۹۹/۱۰/۲۴

شعر طنز : ای که با وعده شود درد تو درمان، بنشین

بنشین!

ای به هر پای تو قربان دو- سه تا جان، بنشین
ای که با وعده شود درد تو درمان، بنشین

نیست گر مبل لویی سیزدهم در خانه
می‌شوم خم، تو به پشت من نالان بنشین

گوسفندم من و این را همه کس می‌داند
پس غمی نیست شوم گر به تو قربان، بنشین

سفره خالی‌ست اگر، خنده نزن بر ریشم
می‌خرم آخر این برج دو تا نان، بنشین

آخرش می‌رسد از راه دلار نفتی
می‌شود سفره‌ی این بنده هم الوان، بنشین

قول دادند سر سفره‌ی ما آید نفت
مطمئن باش تو بر قول بزرگان، بنشین

موز و نارگیل و فلان، سهم بزرگان چون شد
می‌رسد بر من و سر کار، بادمجان، بنشین

از «کیومرث» الی «کوروش» و «دارا» و فلان
وعده باران شده‌ای فت و فراوان، بنشین

شش هزار و دو- سه سال است که تو منتظری
پس چهار سال دگر چشم به ره‌مان، بنشین

«هسته» را با چکش ساخت وطن می‌شکنیم
آن زمان مشکل ما می‌شود آسان، بنشین

«وعده درمانی» عجب داده جواب، ای جانان
شده دنیایی از این معجزه حیران، بنشین

گوش داده به سخنرانی بعضی‌ها باز
«آرش» از این جهت افتاده به هذیان، بنشین
شاعر : حمید آرش آزاد

 

 

 

 

ای که افتادی به دام اعتیاد / خانه کردی در مسیر تند باد

..دام اعتیاد !

ای که افتادی به دام اعتیاد
خانه کردی در مسیر تند باد

از بلندی جانب پستی شدی
اندک اندک ساقط از هستی شدی

ظلم کردی بر خود و بر عائله
سوختی در آتش این غائله

گام اول عزّت خود باختی
سوی بدبختی به سرعت تاختی

گام دوم ذوب کردی جسم خویش
ناگهان بردی ز خاطراسم خویش

گشت آباد از تو هر قاچاقچی
آن که در معنا بود اوراقچی !

تا که تنبل گشتی و راحت طلب
زندگی کردی به رؤیا روز و شب

اعتبار و کار خود دادی ز کف
هم شدی بی خاصیت هم بی هدف

چون که باشی نشئه در اوج خیال
از برای خویش می سازی دوبال

سیر در آفاق و انفس می کنی
آنور جو هم تنفّس می کنی

می نوردی زهره و مریخ را
در تحوّل می بری تاریخ را

می شوی فرمانده کلّ فضا
می روی در فکر تغییر قضا

هرچه می خواهی مسخّر می کنی
آنچنان را آنچنان تر می کنی

لیک چون وقت خماری می رسد
اضطراب و بیقراری می رسد

می رود از دست ناگه نای تو
رعشه می افتد به سرتاپای تو

با تقلا پلک بر هم می زنی
ساعتی یک مرتبه دم می زنی

آب بینی گشته جاری تا ذقن
می گشایی یک وجب چاک دهن

می کشی خمیازه های باصدا
هر نفس همراه اطوار و ادا

کاخ آمال تو چون گردید کوخ
می نشینی گوشه ای همچون کلوخ

باز در فکری که بفروشی مگر
از اثاث البیت خود چیزی دگر

تو توانایی نداری فین کنی
کی توانی خویش را تأمین کنی

تا فراچنگ آوری قدری مواد
می بری ناموس را حتی ز یاد

بسکه خواهان ترحّم بوده ای
خصم خود سربار مردم بوده ای

تا بسازی خویش را کردی خراب
خانه ی امید خود را با شتاب …

تا شوی مقبول در نزد عموم
وارهان خود را ازین گرداب شوم

«شاطر» آنکو شد اسیر اعتیاد
دودمانش می رود یکسر به باد

احترامش را نمی دارد کسی
هست در دنیا و عقبا مفلسی
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

 

خنده دواست

مرغِ پر کنده ایم و می خندیم
از غم آکنده ایم و می خندیم

فرمِ وامیم و چند سالی هست
لای پرونده ایم و می خندیم

صاحبِ هیچ بنده ای نشدیم
خودمان بنده ایم و می خندیم

هر برنده به ما خورَد حسرت
چون که بازنده ایم و می خندیم

ما که یک عمر بوده ایم علاف
فکرِ آینده ایم و می خندیم

پیشِ یاران برای بی پولی
بازْ شرمنده ایم و می خندیم

این وطن با منابعش از تو
ما پناهنده ایم و می گرییم!!
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

 

گویا فقط من خورده‏ ام!

شعر طنز حمید آرش آزاد

کس نمى‏ گوید فلانى غاز بریان مى‏ خورد
تازه از آن غاز، تنها سینه و ران مى‏ خورد

یا فلان آدم که خود در کار و کوشش تنبل است
حاصل کار تو و ما را شتابان مى‏ خورد

کس نمى‏ گوید که یارو دیپلم مردودى است
لیک خیلى بیشتر از اوستادان مى‏ خورد

یا جوانى نوزده ساله بدون تجربه
شد معاون حال «بُر» توى وزیران مى‏ خورد

کس نمى‏ گوید «روابط» بر «ضوابط» ارجح است
هرکه پارتى داشت، در دنیا چه آسان مى‏ خورد

یا مدیرى‏ که «موبایلى» است‏ و «پروازى»،چه‏ سان
غوطه در دریایى از پول فراوان مى‏ خورد

کس نمى‏ گوید که یارو هست در سى جا رئیس
هم حقوق و حقّ مأموریت از آن مى‏ خورد

یا یکى هم مى‏ خورد از توبره، هم از آخور
هم دلار و هم ین و یورو و تومان مى‏ خورد

یا فلان مسؤول (!) با تبلیغ ساده زیستى
در سوئد ناهار و عصرانه در آلمان مى‏ خورد

کس نمى‏ گوید که با زور و زر و تزویر خود
یک کسى دار و ندار اهل ایران مى‏ خورد

یا دهان را باز کرده یک نفر چون اژدها
از ارس تا ساحل دریاى عمّان مى‏ خورد

یا هزار و چند صد تومان فلان صاحب‏ نفوذ
از فروش عمدىِ هر کیسه سیمان مى‏ خورد

لیک گوید هرکسى «آرش» سر میز غذا
نیم قاچى از پنیر و نصف ه‏اى نان مى‏ خورد

 

 

 

 

بنده می ترسم از او خیلی زیاد
می تراشد فکرِ من را چون مداد

سِیوْ او را کرده ام « ابنِ زیاد! »
وای بر من کردم از او انتقاد

هست این موجود صاحب خانه ام
او شبیهِ شیر و من پروانه ام

پولِ او را می دهم هر ماه؛ من
کوه او هست و شبیهِ کاه؛ من

از توان و قدرتش آگاه؛ من
رم کُنم از دیدنِ بنگاه؛ من

چون که می ترسم ز صاحب خانه ام
او شبیهِ شیر و من پروانه ام

از کنارم رد شود، غش می کنم
گر که با من بد شود، غش می کنم

توی راهم سد شود، غش می کنم
زنگِ او ممتد شود، غش می کنم

بس که می ترسم ز صاحب خانه ام
او شبیهِ شیر و من پروانه ام

پیشِ او تعظیم می باید کنم
پول را تقدیم می باید کنم

خنده را تحریم می باید کنم
تا که آید؛ جیم می باید کنم

بنده می ترسم ز صاحبخانه ام
او شبیهِ شیر و من پروانه ام

می کُند هر دم اجاره بیشتر
جیبِ من هم گشته پاره بیشتر

بنده می مانم اداره بیشتر
شارژ هم گشته دوباره بیشتر

گشته بی انصاف صاحبخانه ام
او شبیهِ شیر و من پروانه ام

گفت: میخی را نکَن، گفتم به چشم
جای آن چیزی نزن، گفتم به چشم

بدنگویی پشتِ من، گفتم به چشم
رد نگردی از چمن، گفتم به چشم

بنده می ترسم ز صاحبخانه ام
او شبیهِ شیر و من پروانه ام

کاش ما هم داشتیم آلونکی
از برای بچه ی خود پوشکی

خانه ای با هال و خوابِ کوچکی
بی ویو، یک خوابه، جنسش آهکی

حیف،می ترسم ز صاحبخانه ام
او شبیهِ شیر و من پروانه ام
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

 

«لیلای مجازی»

نیمه‌شب مجنون نمازش را شکست
با وضویش پای «اینترنت» نشست

عشق لیلی بس‌که مستش کرده بود
شب‌نشین و نِت‌پرستش کرده بود

کِیفش آن‌شب بود از هر حیث کوک
رفت با فیلترشکن در «فیسبوک»

زود سرویس چَتَش را باز کرد
خواند لیلی را و چت آغاز کرد

گفت: ای مَهروی چشم‌آبی سلام!
کیفَ حالَک، لیلی زیباکلام؟

ای دلیل بی سر و سامانی‌ام
دلبر دُردانهٔ مامانی‌ام!

ای فرندانم همه‌قربان تو
فالوورهایم بلاگردانِ تو

تو کجایی تا شوم من همسرت
کام جویم تا قیامت از برت

دست ‌اندازم به دور گردنت
دربیارم خستگی! را از تنت

ای عروسِ خوشگل و نازِ ننه‌م!
نیمهٔ گمگشته‌ام، عشقم، زنم!

گفت لیلی، گرچه خوارم می‌کنی
فحش‌های زشت بارم می‌کنی

لیک باید راز من را بشنوی
بعد ازآن با حفظ آرامش روی

گول خوردی، بنده لیلی نیستم
حال خواهم گفت اصلاً کیستم

نیستم لیلی و نامم جاسم است
روز و شب بیکارم و گوشی‌به‌دست

آن‌که عکسش در پروفایل من است
دختری امریکایی و مانکن است

چون فِرند من نمیشد دختری
گفت با من از خودم بی‌مخ‌تری

گر شوی دختر تو را «اد» می‌کنند
صفحه‌ات را لایک بی‌حد می‌کنند

تا بلایکندم همه، «لیلی» شدم
ساختم یک دلبر ناز از خودم

حال که واقف شدی بر شرح ‌حال
هر چه می‌خواهد دلِ تنگت، بنال!

گفت مجنون: خاک عالم بر سرت!
ای حرامت باد شیر مادرت!

گرچه می‌کردم دعا یارم شوی
همسر محبوب و دلدارم شوی

می‌کنم زین‌پس دعاهایی دگر
داغ دل بینی، زنی جِزِّ جگر!

کاش تیر غیب در چشمت رود
کاش از رویت تریلی رد شود

می‌کنم اینک تو ناکس را بلاک
از خدا خواهم بخوابی زیرِ خاک

شاعر : محمد حسن صادقی

 

 

 

 

با همهٔ حسّ بَساوایی‌ام
در هوس ساحل هاوایی‌‌ام

ای دو سه تا قاره ز ما دورتر
ساحل تو از همه مشهورتر

کاش بدهکاری ما کم شود
پول بلیط تو فراهم شود

کاش که تو ساحل ما می‌شدی
هدیهٔ ایرانسل ما می‌شدی

هر که به دیدار تو نائل شود
هوش و حواسش همه زائل شود

دوست، مرا پول کمی قرض داد
بانک به من مختصری ارز! داد

خرج تو دیدم، سرم آتش گرفت
سکته زدم، حال مرا غش گرفت

قیمت تو، قیمت جان من است
«کن-سولوقون» حدّ توان من است

من‌که نبینم سفرت را به خواب
عکس تو را لایک کنم بی‌‌حساب

نذر تو کردم همه‌شب در حرم
تا که ز خیر سفرت بگذرم

ای هوس خامِ تبهکار من!
گند زدی باز به افکار من!

شاعر : محمد حسن صادقی

 

 

 

 

راحت‌الحلقوم سُرب‌اندود، دود
شامه را مطلوب‌تر از عود، دود

نوش‌دارویی که درمان می‌کند
دردِ بی‌درمانمان را زود، دود

دود بود آن کیمیای روح‌بخش
وانکه جان بخشید ما را بود، دود

تار و پود آدم از آب و گِل است
جان ما را چیست تار و پود؟ دود

می‌دود خون، داخل رگ‌هایمان
تا که می‌بلعیم همچون هود، دود

آنچه محدودست در ایران، هواست
وانچه بی‌حدّست و نامحدود، دود

خودکفا گشتیم در تولید آن
مفتخر هستیم زین مولود: دود

بس که از ایّام کاری‌مان بکاست
هم به تعطیلات‌مان افزود، دود

حال داده ملّت بی‌حال را
کرده تهران را چو هالیوود، دود

بوق ماشین‌های برقی: بیب-‌بیب
بوق ماشین‌های دودی: دود-دود

تا نیالاییم خود را با هوا
بی‌هوا ما را به خود آلود، دود

ما ز بالاییم و پایین می‌رویم
می‌رود امّا سوی معبود، دود

تا نبندد آه، راه سینه را
کرد راه سینه را مسدود، دود

دودمان خلق را بر باد داد
دودمانش باد پس نابود، دود!

شاعر : محمد حسن صادقی

 

 

 

 

«ای پیک پی‌خجسته که داری نشان دوست»
دفترچه‌های ‌قسط مرا دِه نشان دوست

وام از طریق دوست گرفتن چه خوش بوَد
یا از طریق رابطه با دوستان دوست

دردا و حسرتا که حقوقم ز دست رفت
دستم نمی‌رسد به حقوق کلان دوست

دخلم کفاف نان شبم را نمی‌دهد
بستم دخیلِ‌ خویش به دخل دکان دوست

محتاج وام دوست چنانم که هر که دید
رحم آیدش مگر دل نامهربان دوست

بی‌ ضامن این زمان ندهد هیچ‌ بانک وام
این کار شاق هست فقط در توان دو‌ست

ما را که رانده‌ایم ز درگاه بانک‌ها
درگاه آخرست فقط آستان دوست

بانکی که وام داده به ما ورشکستگان
دارد خیال خوردن وجه‌ الضّمان دوست

اکنون که قصد جان مرا کرده وام‌ من
شاید که بنده نیز بیفتم جان دوست

وامی که پشت من شده خم با گرفتنش
صاف است وقتِ دادنِ قسطش دهان دوست
شاعر : محمد حسن صادقی

 

 

 

 

 

در احوالِ گران شدن نان

تا کم آوردیم، ماهی تیز رفت
مرغ قدقد کرد و قهرآمیز رفت
نان مردد بود تا یک روز که
مثل دیگر چیزها، آن نیز رفت
خاله با من دم بگیر
سفره را محکم بگیر

روزگاری سفره حتی وقت چاشت
کاملا پر بود اصلا جا نداشت
کی کسی با قیمه سلفی می گرفت
در نمایشگاه پیجش می گذاشت
خاله این ور هم بگیر
سفره را محکم بگیر

آن چلو ماهیچه ها یادش بخیر
عطر دیزی های ما یادش بخیر
نان سنگک با کبابی داشتیم
خاله جان! کلا غذا یادش بخیر
هی نرو شلغم بگیر
سفره را محکم بگیر

سفره را محکم نگیری می پرد
نانِ خشکی سفره خالی می خرد
نه نبر بفروش، نومیدی بد است
روزیِ ما را خدا می آورد
خاله کم ماتم بگیر
سفره را محکم بگیر

فوقِ فوقش شکلی از آن می کشیم
بعد از این در سفره ها نان می کشیم
ساده، خشخاشی، تنوری، صنعتی
هرچه می خواهیم، ارزان می کشیم
خاله دل از غم بگیر
سفره را محکم بگیر

شاعر : مصطفی مشایخی

 

 

 

 

 

شعرِ ما را گاه؛ سانسور می کنند/گر نیایی راه؛سانسور می کنند

شعرِ ما را گاه؛ سانسور می کنند
گر نیایی راه؛سانسور می کنند

گاه گیرند از خودت هم مشورت
گاه هم دلخواه سانسور می کنند

نیست سانسور یک فرآیند جدید
از زمانِ شاه سانسور می کنند

گاه کلِّ شعر را رد می کنند
گاه هم کوتاه سانسور می کنند

گاه سانسور می کنند از روی شوق
گاه با اکراه سانسور می کنند

ناخودآگاه است گاهی کارشان
گاه هم آگاه سانسور می کنند

« کوه » گفتی داخل شعرت ولی
گر نگردد « کاه» سانسور می کنند

فی المثل این شعرِ خیلی خوب را
بارِ دیگر، آه!، سانسور می کنند
شاعر : امیرحسین خوش حال

 

 

 

 

 

 

درد بسیار است و درمانش کم است
مثلِ آن شیرم که دندانش کم است

قصه ی تلخی ست نانوای محل
سفره ای دارد ولی نانش کم است

خانه ی بی زن تو دانی شکلِ چیست؟
شکل ایرانی که تهرانش کم است

گرچه استاد است حافظ منتها
شعرهای توی دیوانش کم است

ما که با بحران فقط سر می کنیم
خوش به حال آن که بحرانش کم است

گرچه کافی شاپ می باشد مدرن
هرچه باشد باز قلیانش کم است

آدمِ بی پول دانی مثل چیست؟
مثل آن قلبی که ضربانش کم است

در تمام زندگی ترسیده ام
از مسلمانی که ایمانش کم است
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*