آخرین خبر :

شعر طنز/ازدواج از زبونِ یه پسرِ خسته۹۹/۱۰/۱۸

 

 

ازدواج از زبونِ یه پسرِ خسته:

تازگیا همه یه جوری شدن
کلیدشون قفل شده روی من

مامان کت و شلوار نو خریده
خدا میدونه که چه خوابی دیده

مدتیه اینور و اونور میره
گیر داده که برام یه زن بگیره

بهش میگم که قید عشقو زدم
فعلا میخوام ادامه تحصیل بدم

وضعیت مالیمو که می بینی
اون تَه مَهام توی ضریب جینی

تو که خودت اهل کیابیایی
کی زنشو به من میده خدایی؟!

تازه هنوز جوونیمم نکردم
اصلنم ادعام نمیشه مردم

چونکه کرایه ماشینم ندارم
رو خط یازده خودم سوارم!

هرجا بری برای خواستگاری
طرف ازت می پرسه که چی داری

وقتی که دید حساب بانکیم پره
از حشراتی مثل ساس و خوره

وقتی شنید تموم ملک و مالم
چارتا خونه س اونم توی خیالم

دید منو توی شغل باکلاسم
هر روز سر محلمون پلاسم

اگه دلش سوخته باشه به حالم
دسته گلو میکنه تو تحالم

با چن تا مشت و لگد و کشیده
راه خروجی رو نشونم میده

به مادرم میگم بابا بی خیال!
میخواد برام زن بگیره بی ریال!

با کل فامیل شده یار و همدست
تا اینکه ساقط بشم از نیست و هست

طفلی تموم آرزوش همینه
یه روز منو با همسرم ببینه

با اینکه خیلی وضعیت خطیره
خدا کنه حاجتشو بگیره!

شاعر : نیلوفر ناظری

 

 

 

عجیب می ترسم

شاعر : بهار نژند

از این فضای دلاری عجیب می ترسم
از این رکود و نداری عجیب می ترسم

همین که سال سگ آمد دلار بالا رفت
عجب تورم هاری عجیب می ترسم

پدر دگر پدر تو در آمد از این وضع
از این که تحت فشاری عجیب می ترسم

همین که قدرت من در خرید منفی شد
ز هر چه کار تجاری عجیب می ترسم

منم سوار موتور یا پراید یا پیکان
وزیر! کوپه سواری! عجیب می ترسم

شعار پشت شعار و شعار پشت شعار
از اقتصاد شعاری عجیب میترسم

تمام ترس من این است عاقبت بشوم
جوان پوچ و فراری عجیب می ترسم

 

 

 

رونق عهد شباب است دگر بستان را
می رسد مژده ی گل بلبل خوش الحان را

طبق معمول به صحرا و در و دشت روید
تا اگر بود ببینید گل و ریحان را

نیست گر دشت میسّر بشتابید به پارک
پارک ، فردوس بود مردم سرگردان را

به در آرید ز تن جامه اگر چرکین است
بتکانید… کک افتاده اگر تنبان را

به در خانه طلبکار گر آورده هجوم
بنمایید بر او تیزترین دندان را

اطلاعیه همی نصب نمایید به درب
و به ماژیک نویسید مر این عنوان را:

صاحب خانه دوهفته ست که رفته ست سفر
برده همراه خودش همسر و فرزندان را

تا گرفتار به پیسی نشوید آخر عید
با چنین حقّه برانید ز در مهمان را

ور نرفتید سفر ، یک دو سه کیلو بخرید
نقل و شیرینی مرغوب نه…بل ارزان را

می روی گر که به میدان بخری میوه نخر
مرد آن است که خالی نکند میدان را

گر سر سفره فسنجان و پلو نیست بخور
همره اشکنه با نیّت آنها نان را

قشر آسیب پذیری تو و می بایستی
که تصوّر نکنی مائده ی الوان را

خواست فرزند تو گر کفش و نداری پولی
تا روی جانب کفّاشی و گیری آن را

وعده بر او ده و بگذار دلش خوش باشد
چون که از وعده زیانی نرسد انسان را

هر چه فرمود عیال آن کن و هی طفره مرو
کار زار است چو گردن ننهی فرمان را

نیست سوهان قم و نقل ارومیّه اگر
تا به تنگش بنهی پسته ی رفسنجان را

بخر ای دوست به اقساط نخود چی کشمش
پر کن از آن شکم بی هنر اعوان را

هیچ کس چاره گر درد تهیدستی نیست
بهتر آن است فراموش کنی درمان را

نکته ای نیز بگوییم به آن مرد غنی
که به روی همه کس بسته در احسان را

پایداری طلبی دست تهیدستان گیر
گر چه تا خرخره انباشته ای انبان را!

چون که هر آدم خود محور منّاع الخیر
می خرد عاقبت از بهر خودش نیران را

گام در راه خدایی نه و یزدانی شو
یک قدم نیز مکن همرهی شیطان را…

شعر این دفعه هم اینگونه به پایان بردیم
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

 

تخم مرغ!

پیش چشم بنده شاه هر غذایی تخم مرغ
آرزوی نیمرو دارم کجایی تخم مرغ؟

چند ماهی شد که همچون گوشت از انظار ما
گشته ای پنهان و قهر از بینوایی تخم مرغ

خود غلط فرمود آن شخصی که بهر جسم ما
گفت افزاینده ی درد و بلایی تخم مرغ

مصرفت کردم به صبح و ظهر و عصر و شام من
هم ابو الاغذیه هم ام الشّفایی تخم مرغ

پیش چشم اغنیا هر چند مقداریت نیست
پیش چشم من چو درّ پربهایی تخم مرغ

دست کوتاه من محروم و دامان شما
من گدای مفلسم تو پادشایی تخم مرغ

در مصاف گشنگی با هر چه باشد خوردنی
هم تویی سردار و هم فرمانروایی تخم مرغ

املت و خاگینه ات نازم که بهر درد من
هست همچون آب حیوان خوش دوایی تخم مرغ

آه و صد افسوس کاندرشهر ما چون صاحبت
ناپدیدی….بی نشانی…..کیمیایی تخم مرغ

بر خلاف سایر اغذیه در هر سفره ای
خاصیتها داری و پر محتوایی تخم مرغ

یاور درماندگان و کارمندان ضعیف
غیرتت نازم که هر صبح ومسایی تخم مرغ

پیش ازین ظاهر به هر برزن چو مهرویان بدی
چند ماهی می شود کاندر خفایی تخم مرغ

ما سر و جان در رهت دادیم در هر رهگذار
از چه رو با ما چنین بی اعتنایی تخم مرغ

در خیالات جوانان برومند وطن
بهترین و خوشترین لطف خدایی تخم مرغ

دردهای جسم و روح «شاطر» وارفته را
بر خلاف گفته ی دکتر دوایی تخم مرغ
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

چند رباعی یادگار دوران دانشجویی:

با درس و کتاب زیستی دانشجو
در حسرت چند بیستی دانشجو

فرسوده شدی برای تحصیل علوم
من در عجبم تو کیستی دانشجو؟؟؟

او بعد شکست شاخ کنکور از جا
امسال پذیرفته شده دانشگا

با شرط و شروط ثبت نامش کردن
این نوگل نوشکفته ی بابا را !

علامه شدن ترانه ی دانشجوست
مشروط شدن نشانه ی دانشجوست

سرگشته میان جزوه هایی درهم
این درس فقط بهانه ی دانشجوست!

خسته است اگرچه دیر برمیگردد
با نمره ی بی نظیر بر میگردد

باسختی امتحان به لطف استاد
هربار شبیه شیر برمیگردد

یک جزوه به دست ، دست دیگر خودکار
شش صفحه جلو نرفته اما انگار

یک ساعت دیگر امتحان دارد او…
ای داد از این سوالهای دشوار!…

بداهه های دانشجویی :

کلاسای بی رمق و خستگی و خمار خواب
برای یه سوال تو استاده مونده بی جواب

میون توضیحات درس هرکی یه جوری در میره
یکی داره حرف میزنه یکی با گوشی ور میره

استاده میگه: بچه ها گوش نمیدین آخه چرا!؟
چرا سوال نمیکنین سوالای خوب و بجا!؟

بچه ها میگن که: آقا این دفه رو کوتاه بیا
مبحثو جمع کن تا بریم حالی نمونده بخدا

استاده اما بی خیال با آب و تاب توضیح میده
یه مطلب تازه ترم الان به ذهنش رسیده!

بهتره آشنا بشیم با چندتا از این استادا
که بعد آشناییمون بریم سراغ ماجرا

استاد اندیشه ی ما حاج آقای واعظیه
بنده خدا یادش میره که مطلباش چی به چیه

میخواد مثالی بزنه از احادیث و آیه ها
همین که گیر کنه میگه: یه صلوات بگین شما!

کاشفی از ته کلاس تیکه میگه به حاج آقا
جوابشو فوری میده فرزانه از تو دخترا

بعد سه چار تا صلوات کلاس ما تموم میشه
نسکافه های بوفه مون داغ و آماده ست همیشه

اما کلاس بعدی مون درس زبان خارجیه
استادشو نمیدونی اورجیناله ،چه عالیه!

حلو حاواریو میگه و بچه ها ساکت میمونن
زل میزنن به همدیگه خوبم رو فارسی میخونن!

خلاصه توی هرکلاس ما کلی ماجرا داریم
با هر یک از اساتیدم حکایتی جدا داریم

خب حالا آشنا بشیم با بچه های این کلاس
هرکدوم از یک طبقه دارای ویژگی خاص!

بهتره این اول کار بریم سراغ پسرا
موجودای خوش گذرون تقدمم مال شما!

اولی پاسبانیه تو خط جام جهانیه
فوتبالیه دو آتیشه ست طرفدار قوچانیه

دومیه جمالیان مشغول عرض ادبه
زبون باز و پرادعاست اما تو درسا عقبه!

سومیه حامدیه تو کار فیلم و سی دیه
فیلمای روز سینما تو دست اون قدیمیه

ساعت ۱۲میشه و حالا شده وقت ناهار
دانشجوهای بیچاره ژتون به دست مثل قطار

میخواد خودی نشون بده! قاسمی ؛ میره تو صف
واسه تموم دخترا غذا میگیره با شعف!

تقی زاده توی جیباش یه عالمه ژتون داره
هرکی غذا اضافه خواست باید که زنبیل بذاره

نگفتم از قلی نژاد عاشق شده تازگیا
رفته تو فکر نسترن آواز میخونه بی هوا!!

نامی نجیبه، نمونه س، کارگر یه کارخونه س
واسه ی مامان و خواهرش، نون آوره؛ مرد خونه س

خب پسرا تموم شدن بریم سراغ دخترا
شما چی میدونین از این بنده های خوب خدا!

نازی تو کار تقدیره ،فال گیریاش بی نظیره
پیش بینی هاش غلط میشه !هی فال تازه میگیره

وسواسیه فرانکه !میون دخترا تکه
تو انتخاب واحداش دچار تردید و شکه!

پارمیدا خیلی مد گراس شیک پوشه و کلاس بالاس
زمستونا این ور آب تابستونا تو کاناداس!

سپیده توی دخترا درس خونه و منظمه
سرش توی کتابه و حواسشم خیلی جمه

بشنوید از آناهیتا ؛گونه گذاشته این هوا!
لبای پرحجمو ببین! دماغشم برده بالا!

عاطفه هم مهربونه ساده و شیرین زبونه
محبت و صداقتش تو ذهن آدم میمونه

اون که نمونه س نگاره ،سنگینه و با وقاره
محجوب و ماخوذ به حیاس، تو دخترا تا نداره
***
این روزا هرکی یه جوری دانشگا رو میگذرونه
اگر که گاهی وقت کنه یه کمی هم درس میخونه!

خلاصه که اینو بگم: همینه کل ماجرا
حکایت هرساله ی دانشجوهای باصفا

باهوش و اهل هنرن ؛تو رشته هاشون قدرن
میخوان که از دانشگاشون خاطره ی خوب ببرن

خب زحمتو کم میکنم ترانه هم که شد تموم
چه ساده رفتین سرکار وقت شما که شد حروم!
شاعر : ملیحه خوشحال

 

 

 

 

بهتره زود باور نباشیم! !

من نرفتم کیش، باور می کنید؟
همچنین تجریش، باور می کنید؟

گرگ های بی شماری دیده ام
در لباسِ میش، باور می کنید؟

می کشم سیگار و قلیان و فلان!
دشمنم با خویش، باور می کنید؟

جانِ تو در پشتِ بامِ خانه ام
من ندارم دیش، باور می کنید؟

بنده جذابم شبیه « تام کروز!»
تازه با ته ریش!، باور می کنید؟

زن گرفتش آدمی بی پول و شد
مشکلاتش بیش، باور می کنید؟

با زبانِ بی زبانی می زند
همسرش هی نیش، باور می کنید؟

کِش به پای میش گر بندی شود
جمعشان کشمیش، باور می کنید؟
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

در فراق یار..!؟

شعر طنز حمید آرش آزاد

بى تو، اى دلبر! اطویى نیست برپیراهنم
بس که ماندم بى کتک، هرلحظه مى خارد تنم

ظرفها ناشسته مانده،ظرفشویى هم کثیف
پخته ام یک نیمرو، حالاسراپا روغنم

خانه پر آشغال شد از بس که کردم ریخت و پاش
بدتر است از لانه ى گنجشک و لک لک، مسکنم

بوى جورابم کند همسایه هارا منقلب
مى دهد رم گربه ها راپاره ى پیراهنم

چون که اینجا نیستى با توکمى دعوا کنم
من ز ناچارى به روى آینه غُر مى زنم

گه به جاى تو، خودم، گوش خودم را مى کشم
گاه موهاى سر خود را دو دستى مى کنم

گاه مى گویم – به جاى تو -که: «این هم زندگى ست؟!
بدتر از درد شب قبر است اینجا ماندنم!»

نازنینا! بى وجودت، بنده مثل عنکبوت
تارهاى تیرهاى دور سر خودمى تنم

چون به جاى تو، خودم را مى زنم هر دم کتک
حال، ظلمانى تر از یلداست روز روشنم

درد هجران را کنون حس مى کنم، اى نازنین!
چون که دور از تو، کنون تنها و بى دعوا منم

اى خدا! هرگز نباشد از زنش مردى جدا
مثل من که مانده ام یک هفته اى دور از زنم

بى تو، اى دلبر! چه کس را من دهم هر لحظه فحش؟
در فراقت، غُرغُر مخلص کپک زد، اى صنم!

مثل «آرش»، بنده هم دور از تو پر رو مى شوم!
حال آن که – همچو او – پیش تو مى لرزد تنم!

 

 

 

 

مشاغل و فیلترینگ

بهار نژند

منم چشم انتظار رفع فیلتر
که با نت شاغلم در حال حاضر

منم آن لاین در حال تجارت
منم طراح سایت و در رقابت

و حالا کسب و کارم در رکود است
ضرر پشت ضرر ، کِی حرف سود است؟!!

تمام کسب و کارم رفت بر باد
تجارت ، کسب و کار و شغل آزاد

به مشکل خورده ام با فیلترینگ و
مرا کرده ست دیگر بی میتینگ و

مرا کرده ست با مشکل مواجه
وزیر کار!من دیگر شدم لِه!!!

شدم بدبخت تر از قبل تر ها
چرایش را تو میدانی بگو :ها:

فقط بی کار خالی نیستم من
کمی هم ورشکسته ،شاد دشمن!

وزیر کار و تفریح و تعاون!
چو خر ماندم در این گِل چاره ای کن!!

به مشکل خورده ام در حال حاضر
ندارد شغل دوم فرد شاعر!

 

 

 

 

پاچه خار

پاچه خاری ست که دنیای قشنگی دارد
نزد صاحب سِمتان جای قشنگى دارد

نردبان ساختن از پاچه برازنده ی اوست
روش علمی و تزهای قشنگی دارد

با همین راه و روش رفته مهندس شده و
دفتر و دستک و امضای قشنگی دارد

دور میدان ونک مجتمعى ساخته است
سرِ فرمانیه ویلاى قشنگى دارد

سوپ قرقاول و استیک گوزنش بر پا
از همین رو قد و بالای قشنگی دارد

غیر از آن چار پری چهره که عقدى هستند
شبنم و شهره و شهلاى قشنگى دارد

ظاهرا با هدف گسترش صلح و ثبات
در دبی نیز صفورای قشنگی دارد

تا پریروز پی یک خر قسطی می گشت
حالیا بنز و هیوندای قشنگی دارد

“زندگى صحنه ى اجراى هنرمندى هاست”
او در این صحنه چه اجراى قشنگى دارد

پاچه در دست به ایفای رُلش مشغول است
نقش خوبی که مزایاى قشنگى دارد
شاعر : مصطفى مشایخی

 

 

 

 

 

«قصیدهٔ بربریه»

نکوهش مکن عاشق بربری را
برون‌کن ز سر مایهٔ شرخری را

اصالت ندارند نانهای دیگر
خدا داده این منزلت بربری را

چو خواهی ز ترکان دلبر بری دل
بیاموز از بربری دلبری را

به سودای او در صفوفش نبینی
مگر صبح تا شب همی مشتری را؟!

تو هم گر به ‌سر شور ترکانه داری
چو توفیق جویی و نیک‌اختری را:

مخر هرچه جز بربری می‌خوری را
مخور هرچه جز بربری می‌خری را

بخر بربری و بخور تا توانی
«به‌زیر آوری چرخ نیلوفری را»

ندیدی چو پنچر شود چرخ خاور
بگیرند با باد ازآن پنچری را؟!

تو ناخورده یک‌‌بربری کِی توانی
کنی باد یک تایرِ خاوری را؟!

تو را بربری گر نپرورده باشد
کِشی لاجرم بار تن‌پروری را

همی مرد می‌سازد از خردسالان
دَرو بین همی همّت مادری را

چو خواهی رهانیش از درد فوراً
بده بربری ناخوش بستری را

بزن بر بدن بربری تا ببینی
به‌تن زور و بازوی جنگاوری را

به سرباز دِه بربری تا ببینی
ازو انفعالات سرلشکری را

اگر کوه را کند فرهاد، بی‌شک
بدان مایه‌‌اش بربری‌باوری را

بیامیخت با خون داداشِ «فرمان»
همین بربری غیرت قیصری را

اگر بربران بربری داشتندی
نمی‌داشتندی روا بربری را

چه جوک سازی از بندهٔ بربری‌خور؟!
که خود سوژهٔ صد جوکی، دیگری را

«تراکتور» اگر سرور تیمها شد
بِدو بربری داده این سروری را

جوان لواشک‌خور سست‌مایه
ندارد صلاحیت برتری را

جوانان نابربری‌خور به ‌دِربی
بگویند هر ناسزا داوری را

نبینی که آلایش جوش شیرین
چه درمانده کرده لواش دری را؟!

من آنم که در پای خسرو نریزم
مَر‌ین نان از جوش شیرین بری را

شاعر : محمد حسن‌ صادقی

 

 

 

 

جنگل ، ریه ی شهر، زمین خواری

جنگل از این همه قلیان بدنش می لرزد
از زمین خواری انسان بدنش می لرزد

از زمین خواری انسان کچل و تاس شده
چند وقت است که قربانی صد داس شده

شاخه هایش همگی هیزم آتش شده اند
تنه ی صاف درختان همه پر خش شده اند

فکر می کرد که پاکیزه ترین خواهد بود
نه که آلوده ترین روی زمین خواهد بود

فکر می کرد که انسان بشود همیارش
نه که با بوی زباله بدهد آزارش

جنگل از این که بیابان بشود غمگین است
خانه یا راه و خیابان بشود غمگین است

جنگل اکسیژن این شهر غبار آلود است
سبزی و تازگی شهر سراسر دود است

ریه هایش که پر از دود و سیاهی شده است
جنگل امروز بیابان تباهی شده است

جنگل امروز کبود است در این بی اّبی
از زمین خواری و از خشکی و از بی تابی

جنگل از این همه دوده نفسش می گیرد
عاقبت از غم نابودی خود می میرد

ابتکاری بکن ای بانی و مسئول عزیز
ریه ی شهر مریض است مریض است مریض!!

دیگر از تیشه و از داس و تبر خسته شده
آه تنها فقط از دست بشر خسته شده!!
شاعر : بهار نژند

 

 

 

نوروز و مخارج آن

بهار نژند

نوروز شد و مخارج آن هم روش
آجیل و گز و پسته ی خندان هم روش

هر پسته خودش به نوع خود بحرانی ست
بحرانِ مدیریتِ بحران هم روش!

باز آمده عید و من سراپا قرضم
مهمان و غم عیدی مهمان هم روش

از قیمت تخم مرغ دیوانه شدم
حالا تو ببین قیمت سوهان هم روش!

با عید پر از خاطره های کُهَنَم
دستم که شکست و خرج درمان هم روش!!

کم پول اجاره خانه را می دهم و
دفترچه ی قسط مهر و آبان هم روش

هر سال به یک شهر نرفتم،امسال
گفتم به زنم حسرت کرمان هم روش!

نوروز کهن کهنه ترین درد من است
زخمی که نشد خوب،رَوَد جان هم روش!

گفتند که یارانه تان قطع شده
گفتم به جهنّم به دَرَک آن هم روش!

سالی که نکوست از بهارش پیداست
بدبختی پاییز و زمستان هم روش

دردی ست گرانی و پذیرایی عید
گر می دهی اش گذار درمان هم روش

 

 

 

قصیدک:«عیدانه»!

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صبح امروز نبندید اگر بار سفر
میهمان می رسد از راه نه یک بلکه چهار

موسم عید چو بیرون نروید از تهران
دوده باید که ببلعید به همراه غبار

گر ندارید چو من خودرو شخصی بروید
به سفر با اتوبوس ارکه نباشد به قطار

گر بمانید همانا که ز عیدی و حقوق
نیست کافی که بگیرید دو من سیب و خیار

همه از دست گرانی متواری شده اند
چه کنم؟ بسته طلبکار مرا راه فرار

آب در خوابگه مورچگان افتاده ست
که گریزند جماعت ز یمین و ز یسار

مخور اندوه که پنچر شدی از بی پولی
که در این ره موتور مغز من افتاده زکار

ای که ویراژ دهی یکسره با «پاجیرو»
پشت سر هست ژیانی که مرا کرده سوار

بوق پشت سر هم می زنی و می رانی
غافل از آن که به خانه ست کسی را بیمار

کاشکی عیدی و پاداش مرا دولت وقت
لطف فرموده و می داد در این ماه دلار

عذر من خواسته امسال چو صاحبخانه
آشیان ساخته ام مرغ صفت روی چنار

خواهدم سال دگر راهی گورستان کرد
چربی خون من و قند به همراه فشار

ای طلبکار که از حال دلم بی خبری
غوطه خواهم زدن از دست تو در دیگ بخار

زارم آنگونه که پولم نرسد تا بخرم
دوسه سر عائله ی کور و کچل را شلوار

همچو من آدم آسیب پذیری گر بود
گو که از خانه -گرت هست- برون پا مگذار

سوی بازار مرو تا نشوی سر کیسه
من یکی تجربه کردم که شدستم بیزار

ز غم و رنج شکار است یکی همچون من
شادمان است فلان شخص که شد فصل شکار

مادر همسر من نامه فرستاد از ده
که به دیدار شتابان شده با ایل و تبار

من عزادارم و آقا پسرم می خواند
همره خواهرش آهنگ «مبارک ای یار»

سکته کردم شب عیدی و به بالین آورد
اشتباها زن من جای پزشکم بیطار

باز هم قند و برنج و شکر و روغن رفت
به تقاضای دل محتکران در انبار

گشت کمبود و گرانی چو مضاعف شب عید
هاتفم گفت بود زیر سر استکبار!

نزنی «شاطر» اگر مشت گرانش به دهان
رس تو می کشد این دیو دو سر دیگر بار

زر و سیم ار که نداری بدهی عیدانه
هی مگو پشت سر هم که بهار است بهار

تو که هستی که مدارای تو را بنمایند
توی تاریخ نداریم که دارا به ندار

نگه از لطف و محبت کند الا وقتی
که دو دستی به زمینش زده باشد ادبار.
شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

 

 

خانه تکانی

شُست کلّ خانه را هر چند خیلی پاک بود
توی کارش هم بدون شوخی و بی باک بود

فرش را از زیر پاهایم به یکباره کشید
دست و پایم خرد شد از بس که او چالاک بود

با عتاب و نعره بالای سر من ایستاد
آنچنان بی رحم که یادآور ساواک بود

دسته ی جارو بدستش بود چون جلادها
گوش و چشمش بسته، بی احساس و بی ادراک بود

گفت: بردار آن پتو را گفتمش: خانوم، چشم
گفت: آنجا را بکش تِی، همّتم کولاک بود!

دست تنها، شیشه ها را پاک کردم هشت بار
جالب اینکه باز هم نسبت به آن شکّاک بود!

رگ به رگ شد پشتم از سنگینی یخچال و مبل
مهره پنج و ششم در حال اصطحکاک بود

روی خود اصلا نمی آورد اگر چه پیش او
نعره های من طنین انداز تا افلاک بود

جنس های این زمانه آنقَدَر مرغوب نیست
ور نه می دانم علاجش حبّه ای تریاک بود!

ناگهان توپید بر من که حواس تو کجاست؟
چون‌ اِکو در گوش من از صوت او پژواک بود

کردم از دستش فرار اما یهو من را گرفت
من چو «ری مسترْیو» بودم او شبیه «راک» بود !

چشمم از تلخی دستوراتِ تندش، اشک بار
سینه ام از درد فرمان های او غمناک بود

تا لجش را در بیارم بابت رفتارهاش
پشت پایش کار من، تولید گرد و خاک بود!!
شاعر : رضا زارعی

 

 

 

ما عاشقِ پولیم، خدایا برسانش
یک ذرّه عجولیم، خدایا برسانش

از غصه ملولیم، خدایا برسانش
در حالِ نزولیم، خدایا برسانش

پول است که برّنده تر از ارّه و تیزی ست
چرکِ کف دست است؛ ولی چرکِ عزیزی ست

با پول توانی بخری هرچه که خواهی
هر روز توانی بخوری برّه و ماهی

یک قصر بگیری و کنی شادی و شاهی
یک روز نجاتت دهد از قعرِ تباهی

پول است که برّنده تر از ارّه و تیزی ست
چرک کف دست است؛ ولی چرکِ عزیزی ست

بی پول؛ گرفتاری و در حالِزوالی
در فکرِ غذا هستی و یخچال تو خالی

رفتیم سفر سالِ نو با تورِ خیالی
ای کاش نباشد پس از این مشکلِ مالی

پول است که برّنده تر از ارّه و تیزی ست
چرک کف دست است؛ ولی چرکِ عزیزی ست

بی پول مریضی به خدا رنج و عذاب است
این جسم که جای خودش؛ اعصاب خراب است

دفترچه ی بیمه که خودش یک جکِ ناب است
ای دوست بدان آخرِ این راه سراب است

پول است که برّنده تر از ارّه و تیزی ست
چرک کف دست است؛ ولی چرکِ عزیزی ست

با پول شود هر خر و گاوی متخصص!
یکروزه شود دکتر و استاد و مهندس!

فوراً بنشیند همه جا اول مجلس
هی ژست بگیرد همه جا در حد « بورخِس!»

پول است که برّنده تر از ارّه و تیزی ست
چرک کف دست است؛ ولی چرکِ عزیزی ست
شاعر : امیر حسین خوش حال

 

 

 

 

 

 

 

مساله‌ای نیست

دلشوره چرا؟ هیچ‌کجا مساله‌ای نیست
جز عینک بدبینی ما مساله‌ای نیست

از خانه درآییم هوا آفت جان است
در خانه بمانیم هوا مساله‌ای نیست

بیمار که باشیم، گرفتار دواییم
بیمار نباشیم، دوا مساله‌ای نیست

اصلا چه نیازی به مدیریت بحران!
المنـ[ُ للهَ که بلا مساله‌ای نیست

گیریم که در کوچه ما سیل بیاید
عشق است جت‌اسکی و شنا مساله‌ای نیست

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
پس زلزله هم دغدغه یا مساله‌ای نیست

گفتند که آذوقه و ارزاق گران شد
تا باد هوا هست، غذا مساله‌ای نیست

یک طایفه دلواپس آمار طلاق‌اند
روزی صد و هشتاد و سه‌تا مساله‌ای نیست

با اکس یکی رفته اورانوس و عطارد
راحت شده رفتن به فضا، مساله‌ای نیست

فعلا که همه با نت و گوشی سرِ کاریم
بیکاری ما شکر خدا مساله‌ای نیست

آسوده بخوابید که شهر امن و امان است
تردید چرا؟ جان شما مساله‌ای نیست
شاعر : مصطفی مشایخی

 

 

سرنوشت کشاورزی

بهار نژند

از لحظه ی خلقتم در این شهر بزرگ
در باغ و زمین خود کشاورز شدم

باغات و زمین و مرتع من خُشکید
در سوگ زمینم علف هرز شدم

گفتند برو خانه بساز و بفروش
تا بیخ گلویم همه در قرض شدم

یک وام گرفتم که بسازم یک برج
در قسط همین وام پر از دَرز شدم!!

گفتم که به فال نیک میگیرم و بعد
روزی بشود که خارج از مرز شدم!!

روزی که به پولی برسم یا شاید
روزی که سوار بنز بر فرض شدم

دندان به جگر گذاشتم بدتر شد
تا عمق وجودم همه در لرز شدم

تا چشم گشودم و خودم را دیدم
انگار که من مُفسِد فِی الاَرض شدم

من در غلطی که کرده بودم ماندم
بدبخت تر از قبل و چه بی ارز شدم!!

آخر به کشاورزی خود بر گشتم
تقدیر من این بود و کشاورز شدم

تقدیر من این باغِ پُر از خالی بود!
گفتم که خدا !!چرا کشاورز شدم!؟!؟

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*