شعر طنز

جنگ را گر به حماقت علم افراخت ترامپ ،کار خود ساخت ترامپ

جنگ را گر به حماقت علم افراخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ

بی که اقدام نماید ، سپر انداخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ

***

«پمپئو»گفت به «بولتون» تو که جنگ افروزی
از کجا می سوزی؟

عجبی نیست که افکار تو نشناخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ

***

یک طرف رقص کنان شخص «نتانیاهو» بود
آن که چون یابو بود

مثل خرچون که به گل ماندبر او تاخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ

***

روز اول که شد از باده ی قدرت سرمست
جام برجام شکست

بست شمشیر خود از رو و سپس آخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ

***

کلّه ی بی مخ او مثل کدو خورد به سنگ
منگ شد آن الدنگ

پدر خویش به هر واقعه بگداخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ

***

گاو پر شیر سعودی که نهادش به دهان
مثل مادر پستان

عوضش پول نه بل اسلحه پرداخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ

***

قطع کردیم دو دست طمعش از مرفق
همه با یاری حق

طرف میهن ما دست چو بریاخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ

***

مثل اسلاف تهی مغز خطا پشت خطا
کرد و افتاد ز پا

بود بردش هدف از جنگ ولی باخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ.

شاعر : عباس خوش عمل کاشانی

 

 

یارب مرا یاری بده، تا ترک دود و دم کنم

یارب مرا یاری بده، تا ترک دود و دم کنم
یا بگذرم از خیر آن، یا شرّ آن را کم کنم

پای بشاط اهل دل، کمتر نشینم متصّل
خود را درآرم زآب و گل، وین نفْس را آدم کنم

کلّه‌یْ سحر برخاسته، وز خواب شیرین کاسته
با دلبری آراسته، ورزش چنان رستم کنم

با دمبلینگ حرفه‌ای، هرکول سازم از خودم
اندام نازیبام را، رشک همه‌‌ عالم کنم

سازم بدن را بعد ازین، با بادی‌بیلدینگ آهنین
وانگاه با اعدای دین، کاری‌که می‌خواهم کنم

مانند «راکی بالبوا»، گردن‌کلفتم کن خدا
تا پشت استکبار را، با دست خالی خم کنم

ای نرّه‌غول اعتیاد ، ای داده عمرم را به باد
اهلی شو اینک تا مباد، از فرط غیرت رم کنم

از دود ششهایم هوا، با زور پایین می‌رود
ترسم درآید جان من، گر سرفه‌ ای محکم کنم
شاعر : محمد حسن‌ صادقی

 

 

زنم عجیب دمار مرا درآورده‌ ست،دمار از من بی‌ دست‌ و‌ پا در آورده‌ ست

زنم عجیب دمار مرا درآورده‌ ست
دمار از من بی‌ دست‌ و‌ پا در آورده‌ ست

دمار جای خود اصلاً شبیه کلّه‌ پزان
زبان و چشم و بناگوش را در آورده‌ ست

عیال من به خدا کیمیاگری بلد است
به زور از مسِ جیبم، طلا در آورده‌ ست

به هر طریق که باشد درون پاچهٔ من
دوباره چوب فرو کرده تا در آورده‌ ست

دِرام زندگی‌ام بس که نقل مجلس‌ هاست
نیاز نیست بگویم چه‌ ها در آورده‌ ست

اگر رمان بنویسد کسی از اوضاعم
به‌ حتم از من بیچاره «دا» در آورده‌ ست

نبوده‌ اند نیاکانم این‌ چنین بدبخت
ژنم چگونه سر از ناکجا در آورده‌ ست؟

جوابِ هر که بپرسد: «مگر در آورده‌ ست؟»
نبود و نیست به غیر از «چرا! در آورده‌ ست!»
شاعر : رضا احسان‌ پور

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*