آخرین خبر :

طنز امروز /

 

 

 

گویند مرا چو زاد مادر

  • شاعر:
  • مصطفی مشایخی

گویند مرا چو زاد مادر
گویند مرا چو زاد مادر
در لاک خودم خزیدن آموخت
هر وقت صدای من در آمد
با توپ و تشر کپیدن آموخت
شب ها برِ ماهواره تا صبح
بیدار نشست و دیدن آموخت
یک شیشه ی شیر بیخ حلقم
جاداد و به من مکیدن آموخت
بنشاند مرا کنار قلیان
آداب خفن کشیدن آموخت
هر روز حدود هفت ساعت
چت کرد و به من چتیدن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
ننهاد و فقط شنیدن آموخت
دستم نگرفت و در خیابان
دنبال خودش دویدن آموخت
تا نق نزنم که خسته هستم
از دکه پفک خریدن آموخت
وقتی که پدر به خانه آمد
دعوا و به هم پریدن آموخت
هرچند که کند از تنم پوست
تا هستم و هست دارمش دوست

باز شوهر بی بهانه

باز شوهر بی بهانه
باز شوهر بی بهانه
با ادایی کودکانه
هیکل چون استوانه
میکند غر غر به خانه
یادم آید روز اول
گردنش کج, دست و پا شل
پیش بابا موش می شد
سرخیش تا گوش می شد
دختری افتاده بودم
مهربان و ساده بودم
نرم و نازک
شاد و چابک
چشمهایم همچو آهو
عطر موهایم چو شب بو
می شنیدم از لب او
حرفهایی همچو جادو
من غلام خانه زادت
جان دهم هر دم به یادت
گر نیایی خانه ی من
می گریزد روحم از تن
بعد از آن گفتار زیبا
خام گشتم من همانجا
شد به پا جشن عروسی
کیک و شام و دیده بوسی
بعد از آن دیگر ندیدم
هرگز آن اوقات بی غم
قسمتم یک مرد جانی
اندکی لوس و روانی
بی اراده همچو یابو!
پرخور و مغرور و پر رو
بشنو از من جان خواهر
هر که کرد این دوره شوهر
خاک بر سر گشت و حیران
شد پشیمان,شد پشیمان, شد پشیمان

فرق تو و من فرق گلاب است و گلابی

  • شاعر:
  • محمد قلی نسب

فرق تو و من فرق گلاب است و گلابی
فرق تو و من فرق گلاب است و گلابی
تو آن همه خوشمزه و من کال حسابی
من در همه ی سال طرفدار ندارم
اما تو در عطاری و معروف به نابی
یک بار نشد آبِ مرا نیز بگیرند
بی آبرویم در خمِ این گنبد آبی!
همسایه ی دیوار به دیوار شما مُشک
هم کاسه ی من گوجه ی در حالِ خرابی
تو دست به دستت ببرند و بچکانند
من بو کنم و خشک، درین ظرف کتابی!
یک بار نخود آمد و پرسید هویجی؟
گفتم نه.. تو باید بروی کشک بسابی!
القصّه تو محبوبی و در صدر مجالس
من بی ثمر از این همه خوش رنگ مآبی!

 

 

بهتر است

  • شاعر:
  • عبدالله مقدمی

بهتر است
باوفایی گفت: گاهی بی وفایی بهتر است
واقعاً بین سگ و گربه جدایی بهتر است
فی المثل وقتی بیایی تا قرار و … بی قرار
هی بخواهی که بپیچانی نیایی بهتر است
فحش از تو، شعر از من، هر حسابی کرده ام
دیده ام فحش از دهان تو خدایی بهتر است
قهوه گرچه باکلاس است و گران، در نزد تُرک
در میان قهوه‌بازان نیز چایی بهتر است
از کسی که پای تیرک خاله بازی می‌کند
با همین قطر شکم امروز دایی بهتر است
با چنین وضع گرانی، گفتم ای زن! بی خیال
گشنه ماندن این وسط از هر غذایی بهتر است
فیش یارو گشت افشا، او لمیده بی‌خیال
بر ترازوی عدالت فکر جایی بهتر است
شاعری می گفت زیر لب میان انجمن
شعر گفتن از گدایی… نه، گدایی بهتر است

 

کتاب

  • شاعر:
  • احمد آوازه

کتاب
با جان و دلم یکسره محشور کتاب است
این یار وفا پیشه ی مشهور کتاب است
آچار فرانسه همه دیدند، ولیکن
در خانه ی من آلت مذکور کتاب است
هر جا که به مشکل بخورد کار من آنجا
تا حل بشود عامل و مامور کتاب است
من باب مثَل یک پشه وز وز کند و من
با آنچه کنم آن پشه را دور کتاب است
هر جا که هلیمی به سر سفره گذارم
قطعاً ته آن کاسه ی بلغور کتاب است
با پنجه ی خود بر سر جلدش بزنم دف
هی میزنم و همدم تنبور کتاب است
گاهی کنمش لوله و در آن بدمم سور
گاهی نی و گاهی شده شیپور کتاب است
هم جای نمکدان من و فلفل و زیره
گاهی طَبَق کشمش و انگور کتاب است
با آنچه به منقل بزنم باد برایِ
بر پا شدن محشرِ وافور کتاب است
یک پایه ی میزم شده لق آنکه تعادل
بخشیده به آن پایه ی مزبور کتاب است
می کوبمش آن را به سر کودک خود چون
من معتقدم سنبه ی پر زور کتاب است
چیزی که قطورش شده بالشت و یکی هم
بر چهره که بر آن نخورد نور کتاب است
در مخ زدن دخترکان توی خیابان
با آنچه که گسترده کنم تور کتاب است
یک چیز بگویم که بخندید، رفیقم
می گفت که بوفی که بود کور کتاب است
شاید که توهّم زده زیرا به خیالش
بوف و خر و اسب و شتر و مور کتاب است
طنزش به کنار این غزل اما به حقیقت
در زندگی ما همه مهجور کتاب است
ما اهل کتابیم ولی خواندن آن نه
در دوره ی ما وصله ی ناجور کتاب است
چیپس و پفک و پسته و چایی همه جمعند
بی مزه فقط موعد کنکور کتاب است
با این همه مشتاقِ به دنیای مجازی
صد البته که حوزه ی منفور کتاب است
با این همه تحقیر به خود دیده هم اکنون
جز قیمت آن چیست که مغرور کتاب است
با وضعیت حاکمِ بر جامعه ی ما
الفاتحهَ که مرده ی بی گور کتاب است

 

 

در گرانی مرغ !

  • شاعر:
  • سعید سلیمان پور

در گرانی مرغ !
عمرِ دلِ خود تباه نتوانم کرد
در حقّ وی اشتباه نتوانم کرد
با قلب ضعیف خویش ای مرغ عزیز!
بر قیمت تو نگاه نتوانم کرد!
ای مرغ، گران شدی به ما بد کردی
بر سفرۀ ما جفای بی‌حد کردی
گفتم برسی و سد کنی جوع مرا
راه نفس مرا ولی سد کردی!
ای مرغ، به خواب دیدمت ارزانی
در داخل سفره، بنده را مهمانی
امّا وقتی ز خواب بیدار شدم
دیدم که گران، چو خواب مسئولانی!
تا بگذرد از مرغ ،عتابش کردم
آگه ز مسیرِ ناصوابش کردم
این مرغِ خیال، بسکه با مرغ پرید
یکشب بَدَل از مرغ، کبابش کردم!
با سفرۀ شاعران شدی بیگانه
نرخ تو کجا و مبلغ یارانه!
دیگر چه نشان از تو در این کاشانه
ای مرغ چو سیمرغ شدی افسانه!
رفتم به در مغازۀ مرغ فروش
از قیمت مرغ، جانم آمد به خروش
صاحبْ دکّان گفت:«نزن اینهمه جوش
وقتی همه‌چی گران شده، این هم روش!»
ای مرغ ، که دوش دیدمت شکل کباب
بیتاب به سوی تو دویدم به شتاب
می خواستم از بالِ تو گازی بزنم
از دردِ سرانگشت پریدم از خواب!
دیوانه شد و به سیم آخر زد و رفت
نامرد(!) به ما ز پشت خنجر زد و رفت
پرواز بلد نبود، امّا دیدیم
مرغ از سرِ سفره‌مان شبی پر زد و رفت!

 

پالتو ۱۴ ساله

پالتو 14 ساله
ای چارده‌ساله پالتوی من
ای رفته سرآستین و دامن
ای آن‌که به‌پشت‌ورو رسیدی
جر خورد‌ی و وصله‌پینه‌ایدی
هرچند که رنگ‌ورو نداری
وارفته‌ای و اطو نداری
گشته یقه‌ات چو قاب‌دسمال
صد رحمت حق به لنگ بقّال
پاره‌پوره‌ای چو قلب مجنون
چل‌تکّه، چو بقچه‌ی گلین‌جون
ای رفته به‌ناز و آمده باز
صدبار گرو دکان رزّاز
خواهم ز تو از طریق یاری
امساله مرا نگاه داری
این بهمن و دی مرو تو از دست
تا سال دگر، خدا بزرگ است!

جیب!

  • شاعر:
  • عبدالله مقدمی

جیب!
ای همسر باوفای خوبم
بر شوهر خود بهانه نتراش
هی در پی پول، کنج جیبم
بیهوده نکن تلاش و کنکاش
من گشته‌ام و نبوده چیزی
ای یار نگردی از پِی‌اش کاش
پولی ته جیب من نمانده
موجودی خویش را ‌کنم فاش
حالا که مرا نموده‌ رسوا
من هم بکنم ز بیخ رسواش
قربان تو! کیف پول بنده
من خود بکنم برات افشاش
تا چند دو رویی و دو رنگی؟
رنگت بکنم شبیه نقاش…؟
دنیا شده با سیاهکاران
با مردم بی‌شعور و عیاش
دنیا شده عرصه دو رویی
میدان صفای قوم کلّاش
تا گریهٔ خلق را درآرند
هی خنده زنند لات و اوباش
من لیک تو را نمی‌کنم خر
پرونده؟ برات می‌کنم واش
اصلاً همه کیف پول خود را
بر تو بکنم تمام، اهداش
این‌قدر بگرد جیب را تا
چاهی بکَنی به جاش فرداش
دیگر نده بعد از این فقط گیر
هی مته نگیر روی خشخاش
دست از سر من بیا و بردار
دیوانه شدم ز دستت ای یار!

 

جیب!

  • شاعر:
  • عبدالله مقدمی

جیب!
ای همسر باوفای خوبم
بر شوهر خود بهانه نتراش
هی در پی پول، کنج جیبم
بیهوده نکن تلاش و کنکاش
من گشته‌ام و نبوده چیزی
ای یار نگردی از پِی‌اش کاش
پولی ته جیب من نمانده
موجودی خویش را ‌کنم فاش
حالا که مرا نموده‌ رسوا
من هم بکنم ز بیخ رسواش
قربان تو! کیف پول بنده
من خود بکنم برات افشاش
تا چند دو رویی و دو رنگی؟
رنگت بکنم شبیه نقاش…؟
دنیا شده با سیاهکاران
با مردم بی‌شعور و عیاش
دنیا شده عرصه دو رویی
میدان صفای قوم کلّاش
تا گریهٔ خلق را درآرند
هی خنده زنند لات و اوباش
من لیک تو را نمی‌کنم خر
پرونده؟ برات می‌کنم واش
اصلاً همه کیف پول خود را
بر تو بکنم تمام، اهداش
این‌قدر بگرد جیب را تا
چاهی بکَنی به جاش فرداش
دیگر نده بعد از این فقط گیر
هی مته نگیر روی خشخاش
دست از سر من بیا و بردار
دیوانه شدم ز دستت ای یار!

 

 

بد و بدتر

.

مرگ نزد شاعران از بی نوایی بهتر است

وضع ما از مردم اتیوپیایی بهتر است

مدتی رفتم گدایی، قطع شد یارانه ام

بعد دیدم شعر گفتن از گدایی بهتر است

فقر و زن هر دو بلا هستند در خانه ولی

بین این هر دو بلاها، زن خدایی بهتر است

بچه آوردن هم آری پول می خواهد داداش

زیر این درمان نازایی، بزایی بهتر است

« نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی»

مرغ بخت من، تو این طوری نیایی بهتر است

دائما بین بد و بدتر مخیر می شویم

جبر از این اختیارات کذایی بهتر است

فکر کردن بین این مردم خودش دیوانگی است

لاجرم افکار مالیخولیایی بهتر است

هر که مشکل دارتر باشد مقرب تر شود

گاو پیشانی سفید از سر حنایی بهتر است

واژه ها امروز ابعاد جدیدی یافتند

گر به جای رشوه گفتی پول چایی بهتر است

بانکداری گر چه اسلامی است در ایران ولی

کاربرد واژه ی بانک ربایی بهتر است

هک شده بر صندوق تکریم ارباب رجوع

غالبا پیچاندن از مشکل گشایی بهتر است

وقت جنگیدن به درگاه مدیران نترس

از میان جمله واجب ها، کفایی بهتر است

حاصل عمری پژوهش در خلاف این است و بس:

اختلاس از قتل از آدم ربایی بهتر است

هیچ ترسم نیست از اعدام با تیر و تفنگ

پس بزن، اما فقط تیر هوایی بهتر است

گفت استادم: برو شاعر کمی تقلید کن

شعر دزدی گاهی از مهمل سرایی بهتر است!

.

عباس احمدی

 

 

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*