شعر طنز ۲

دیوار کوتاه | محمدرضا مختارنژاد

دیوار کوتاه / طنز

هیچ‌کس از حال و وضع دیگران آگاه نیست

گر شود آگاه هم، گوید مجال آه نیست

بی‌دلیل آدم نمی‌افتد به یاد دیگران

هیچ‌کس را شوق افتادن میان چاه نیست

نیست شیرین کام تو، فرهاد، با شیرین شدن

آن‌که از امروز با تو گاه هست و گاه نیست

کار شطرنج است بازی دادنِ بازیگران

کیش و ماتش در ید جاه و جلال شاه نیست

هرکه پا کج می‌گذارد ارتوپد باید روَد

تا بفهمد مشکل از پاهاش هست، از راه نیست

راه‌ها هموار از لطف اداره‌ی راه شد

گر تو می‌افتی زمین تقصیر خلق‌الله نیست

هرکه سر در آخور خود کرد حتماً نیست گاو

گاو را این سربه‌زیری جز برای کاه نیست

حق خود را می‌برد دارا از اموالِ ندار

در طریقت لقمه چیدن جای هیچ اکراه نیست

آن‌که دارد اعتباری خاک پایش شو؛ که گفت

زیر پای مردم دنیا عبادتگاه نیست؟!

هیچ بالادست پایین‌دستِ خاک افتاده را

پاچه‌خاری کرد اگر، این‌گونه خاطرخواه نیست

راه‌ها دارد برای دل به دست آوردنش

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

آخرش کوتاه اگر شد دستت از دامن، مرنج

هیچ دیواری چو دیوار خدا کوتاه نیست

هرچه می‌خواهد دل تنگت به درگاهش بنال

هیچ صاحب منصب و دارا در آن درگاه نیست

 

 

 

حوادث!

نسیم عرب امیری:

می شود چاپ در جرآید روز

عکس و شرح حوادث جان سوز

سوژه هاشان ز بس که تکراری است

مایه ی زجر و مردم آزاری است

غیر بعضی که داغ و پربارند

همه اجزای ثابتی دارند

قاتل و سارق و جنایت کار

تلفات و شکایت و اقرار

همه این واژه ها که خوش فرم اند

پی اخفای ریشه ی جرم اند

شده مانند داستان عملاً

این خبر ها و سوژه ها ،مثلاً:

قصه ی قتل دختری ساده

که به مردی شرور دل داده

روزی از بخت و قرعه ی فالش

آدمی رذل  کرده دنبالش

گفته:«خواهر!اجازه است؟! سلام

بنده هستم غلام تان:شهرام

پسر مرتضی جواهر ساز

سی و یک ساله، بچه ی اهواز

عاشق بی قرارتان هستم

الغرض خواستگارتان هستم

رفته دیگر اراده ام از دست

عشق تان بی اراده ام کرده است

ته بن بست ،کوچه سوّم

آخرین خانه،واحد دوّم،

زنگ یک: خانه ی محقّر ماست

مادرم چشم انتظار شماست!»

بعد از این حرف های افسون ساز

ناگهان نیش دخترک شده باز

رفته با پای خود به دام بلا

داده بر باد جان و مال  و طلا

فقر و تبعیض بس که حاد شده

قصّه هایی چنین زیاد شده

قصه ی خواستگار قلابی

کشت و کشتار داخل لابی

قتل و فحشا و کودک آزاری

اعتیاد و کلاه برداری

بین اخبار بد شدیم پِرِس

بار الها! خودت به داد برس!

 

نامه اداری

ابوالفضل زرویی نصرآباد:

نامه‌ای از من به سوی حضرت عالی

صدر مؤید، وزیر کار، «کمالی»

بعد سلام و دعا و عرض ارادت

بعد تعارف حضور حضرت عالی

گر که بپرسی ز حال بنده ی ناچیز

نیست به جز دوری تو، هیچ ملالی

بنده بی‌کار، شد مصدع اوقات

تا بکند عرض احترامی و حالی

زندگی ما تمام، خواب و خیال است

بس که شنیدیم وعده‌های خیالی

گاه پی کار، رفته‌ام سر جالیز

گاه سوی کشتزار گندم و شالی

پیش مدیر فلان اداره که رفتم

گفت که: «بپا به میز بنده نمالی»

چوب خطم از وفور قرض شده پُر

کیسه‌ام از قرض آن و این شده خالی *

کرد ز جیب کتم معاینه دکتر

گفت شده مبتلا به ضعف ریالی

در صفحات جراید است که دارد

هی رقم اشتغال، رو به تعالی

نامه نوشتم که تا مگر کند از لطف

حضرت والی، عنایتی به موالی

عبد مذنّب مقیم زاویه ، ملّا

“اول اردیبهشت ماه جلالی”

*بعد التحریر:

رفت گرو،دیگ و تاس و چمچه و چنگال

رخت و لباس و لحاف و پشتی و قالی

قاشق و کفگیر و تشت و سیخ و سه پایه

دیزی و بشقاب و کشک ساب سُفالی!

 

 

 

 

 

ارتش، چرا ندارد! (طنز)

سربازی

شعر طنزی از علی‌اصغر شیری:

 

خدمت شبیه یک درد اصلاً دوا ندارد

باید معاف باشی، چون او که پا ندارد

وقتی که قورمه‌سبزی بوی چمن گرفته

سرباز یا مریض است یا اشتها ندارد

وقتی غذا ندارد طعمی به‌غیرِ کافور

یک لحظه خواب شیرین گردان ما ندارد

از بس‌که توی پوتین پاها مچاله گشته

سرباز احتیاجی به سنگ‌پا ندارد

آنکادر کل گردان بد نیست، افتضاح است

فرمان ایست، از نو… اصلاً صدا ندارد

از بس به دور پرچم سربازها دویدند

حمام و دستشویی امروز جا ندارد

در دستشوییِ هنگ سرهنگ مار دیده‌ست

گفتم: که می‌می‌ترسم، گفتا: بیا، ندارد

گفتم: جناب سروان، آخر چرا؟ چگونه؟

با یک لگد به من گفت: ارتش چرا ندارد

 

 

 

اضافه کاری شاعر (طنز)

شعری اندر مصیبت‌های شاعری از دکتر کاووس حسن‌لی

شعر طنز

اول صبح شنبه از منزل

با امید و انرژی کامل

ظاهرم را کمی صفا دادم

ساعت هفت راه افتادم

چشمم اول در آن سحرگه شاد

به نگهبان پارکینگ افتاد

بر خلاف همیشه با خنده

زود آمد به محضر بنده

که: «خدا لطف‌ها به ما کرده

که مرا خادم شما کرده

نظرش باز بر من افتاده

دختر خوشگلی به من داده

اسم او را بگو چه بگذارم

البته چارتا دیگه دارم

اسم او جور باشه با همه‌مون

با من و بچه‌ها و با ننه‌مون»

دست او تا رها شد از دستم

اسم‌ها را گرفتم و جستم

با شتاب آمدم به دفتر کار

دیدم آنجا کسی به حال نزار

خسته و مانده تکیه داده به در

جلوش پهن بود شش دفتر

تا که چشمش به هیکلم افتاد

پا شد و گفت: «السلام استاد!

دیروقتی‌ست چشم در راهم

چشم در راه روی آن ماهم

تا زیارت کنم شما را باز

دیشب از بندر آمدم شیراز»

گفتمش: «چهره‌ات به یادم نیست»

گفت: «این چهره مال آدم نیست!»

من که باشم که یادتان باشم؟

معرض التفات‌تان باشم

نوزده سال پیش در بندر

در شب شعر اول آذر

یادتان نیست شعر می‌خواندید؟

اشک از دیده برمی‌افشاندید؟

بنده از ساکنان آن سویم

مدتی هست شعر می‌گویم…»

دیدم ای وای تازه گرم شده

ذوق یخ‌کرده‌اش ولرم شده!

گفتمش: «خدمتی اگر از من

برمی‌آید بگو به من لطفاً

گفت: «این شعرهای ناقابل

با نگاه شما شود کامل

منتی بر سرم نهید امروز

وقت خود را به من دهید امروز»

گفتم: «الان کلاس دارم من

مگر الان حواس دارم من؟

بسپارش به فرصتی دیگر»

گفت اما به حالتی مضطر:

«عصر باید که باز برگردم

رخت و پخت سفر نیاوردم»

ساعت از هشت داشت رد می‌شد

جلو من دوباره سد می‌شد

چاره کار جز فرار نبود

گرچه این از من انتظار نبود

ناگهان جستم و پریدم من

مثل دیوانگان دویدم من

هن و هن کردم و خلاص شدم

اینچنین وارد کلاس شدم

گشته بود از فرار اجباری

از همه جای من عرق جاری!

با همین وضع درس شد آغاز

درس اشعار سعدی شیراز

نیم ساعت گذشت و در وا شد

هیکلی مثل جن هویدا شد

با لباسی سیاه سر تا پا

غصه از رنگ چهره‌اش پیدا

گفت: «مستخدم جدیدم من

از شما  دور آنچه دیدم من

مثل مُشتی براده‌ام آقا!

مادر از دست داده‌ام آقا!

مادرم مثل دسته گل بود

لهجه‌اش عین صوت بلبل بود»

تسلیت گفتمش به ناچاری

که «خدا رحمتش کند، باری

مگر از دست من چه می‌آید؟»

گفت: «با لطف طبع‌تان باید

بسرایید کامل و پربار

شعر خوبی برای سنگ مزار»

گفتم: «الان که وقت من تنگ است

وسط درس و بحث فرهنگ است!»

بغض کرد و به گریه پاسخ داد:

«روی ما را زمین نزن استاد!

گفته حجار با هزار تشر

حداکثر سه ساعت دیگر

مادرم مهربان‌ترین زن بود

شهره شهر و کوی و برزن بود

مثل یک باغ میوه بود، استاد

هر که می‌خواست هرچه، او می‌داد»

گفتمش: «لا اله الا الله…»

چشم! بعد از کلاس. بر سر راه…»

ظهر وقت ناهار دیدم باز

مردی آمد به سوی من با ناز

هی سر و گردن مرا بوسید

همه‌جای تن مرا بوسید

گفت: «من آرش سمنسارم

همکلاس قدیم سرکارم

تا به امشب درست یک هفته‌ست

که زنم قهر کرده و رفته‌ست

شب که شد تا به صبح می‌لولم

تک و تنها به خویش مشغولم

تو که استاد فارسی هستی

و برای خودت کسی هستی

با دو سه شعر دلپسند زنان

همسرم را به خانه برگردان»

ساعت پنج موقع رفتن

یک‌نفر زنگ زد به گوشی من

که: «من از دفتر مدیریتم

منشی بخش حفظ حیثیتم

روز جمعه مدیر دانشگاه

باز در رأس هیاتی همراه

سفری پراهمیت دارند

تا از این راه بهره بردارند

مثل دیگر مدیرهای وطن

به دو سه سرزمین بکر و خفن:

ساحل عاج و گامبیا و غنا

بورکینافاسو و گواتمالا

امر فرموده‌اند: تا فردا

متن‌هایی مناسب هرجا

بنویسید و مرحمت بکنید

در ثوابش مشارکت بکنید

البته متن‌ها طراز شود

رسم بین‌الملل لحاظ شود

متن‌هایی وزین و عرفانی

پاک و آماده سخنرانی»

وقتی از در می‌آمدم بیرون

دیدم از آن طرف، کنار ستون

پیرمردی که عین گورکن است

مثل آنکه در انتظار من است

دفتری کهنه بود در دستش

باز می‌کرد و زود می‌بستش

تا مرا دید پیش من آمد

سرفه‌ای کرد و در سخن آمد

که: «تو از بهترین ادیبانی

افتخار تمام ایرانی

خوش‌کلام و رشید و رعنایی

«چه سری چه دمی عجب پایی!»

مشکلم را اگر کنی درمان

نبود بهتر از تو در ایران»

گفتمش: «خب، بگو چه باید کرد؟»

سر به نزدیک گوش من آورد

گفت: «در خانه توی انبارم

عکس یک نسخه خطی دارم

این کپی را که کرده‌ام پنهان

هست یک صفحه از اواسط آن

نثر این نسخه ساده و عالی‌ست

من نمی‌دانم این نوشته کیست

شاید این نسخه کاین‌چنین باشد

مال صد سال پیش از این باشد

گر بیایی شبی به خانه من

قیمت نسخه را کنی روشن

می‌فروشم به آن عتیقه‌خران

به تو هم می‌رسد کمی از آن»

وعده‌ای بی‌ثمر به او دادم

سوی منزل به راه افتادم

زن همسایه با هزار ادا

وسط کوچه بست راهم را

گفت: «ای افتخار این کوچه

باعث اعتبار این کوچه

شوهر نازنینم از حالا

چشم دارد به مجلس شورا

قصد دارد که نامزد بشود

از موانع سریع رد بشود

من گواهم که هست مرد عمل!

نیست چون دیگران شل و تنبل

همسر من اگر رود مجلس

مثل آنها نمی‌کند فس‌فس

سر یک سال می‌شود ایران

بهترین کشور تمام جهان

تو که «اشعار» می‌کنی تدریس

متن خوبی برای ما بنویس

که دل سنگ را تکان بدهد

شور و حالی به این و آن بدهد

دل مردم از آن کباب شود

همسرم فوراً انتخاب شود»

ساعت هفت خسته و بی‌حال

بازگشتم به خانه نزد عیال

تا نگاهی به وضع حالم کرد

چای و میوه برای من آورد

گفت: «باید که زودتر بروی

میوه و مرغ و شیر و نان بخری»

گفتمش: «ای نماد همدردی

کاش امشب معاف می‌کردی»

اخم کرد و به طعنه گفت به من

«چشم، ای شوهر مدافع زن!

فکر ما را نکن که ما سیریم

مثل همّیشه روزه می‌گیریم!

تازه امروز هم پسرعمه‌ت

زنگ زد باز و گفت با شدت:

به پسردایی‌ام بگو لطفاً

از برای پزشک ماهر من

آن پزشکی که مرهم درد است

باد فتق مرا عمل کرده‌ست

یک قصیده به طول هفده خط

بسپارد به پست بی‌زحمت…»

مانده بودم من و سفارش‌ها

غرق بودم میان خواهش‌ها:

متن دعوت برای جشن و عزا

ازدواج و وفات و سور و کذا

معنی یک قصیده از «جرجیس»

وجه تسمیه «قمرقرقیس»

علت جر و بحث کهنه و نو

ریشه واژه «زلم زیمبو»

جنس عرفان حضرت «جمجام»

رنگ شلوار همسر خیام

علت قهر دختر سعدی

شیوه ختنه کردن بعدی…

گیج بودم از این همه خدمت

اخم همسر مزید بر علت

گفتم: «ای همسر وفادارم

رونق روشن شب تارم!

شب و روزم اگر پر از کار است

کیسه‌ام از ثواب سرشار است

تو شریک ثواب‌های منی

بهتر از تو جهان ندیده زنی!»

گفت: «آهسته! بچه‌ام خواب است

فکر نان کن که خربزه آب است»

 

 

 

تعدیل یارانه ها ( طنز )

گفتند وزن و قافیه تعطیل می‌شود

قحطی استعاره و تمثیل می‌شود

رضا جعفری

تعدیل یارانه ها ( طنز )

یارانه هام هرچه که تعدیل می شود

اشکم ز شوق می چکد و نیل می شود

هر یک شوفاژ بسته بماند غنیمت است

آب دماغم آمده قندیل می شود

زن تا درون خانه نیاید، حلاوت است

تا می رسد، به ترشی ازگیل می شود

با گفتمان اگر نشود باز این گره

با همتی مضاعف و با بیل می شود

گفته شده هر آنچه که باید در این خصوص

من چون نظر دهم خزمان خیل می شود!

در هر نشست و کنگره و هر همایشی

ساندیس می دهند که تشکیل می شود

ساندیس، محور است به هر بحث و بررسی

سالن ز شوق اوست که تکمیل می شود

بیست و چهار ساندیس سالم بگیر و بعد

جلدش به هم بدوز که زنبیل می شود

یارانه ات به جیب مبارک گذار و رو

سوی مغازه، این همه پاستیل می شود

پاستیل اگر تو معتقدی از سگ است و خوک

پاپ کرن هست کز پف یک فیل می شود

فیلی قوی به آن عظمت را که پف دهند

خود بین چه سخت این همه تشکیل می شود

«باید که شیوه ی سخنم را عوض کنم»

شعرم و گرنه قد دو پاتیل می شود

«ناصر» نی ام که «فیض» حضورم دهند، پس

پارتی بیاورید که تسهیل می شود

آفرین ، به به ،هلو یعنی همین

طنز

هلو

 

بعد از افطاری ،همین یکشنبه شب
رفته بودم منزل مشتی رجب
در حدود هشت یا نه هفته بود
همسرش از دار دنیا رفته بود
تسلیت گفتم که غمخواری کنم
این مصیبت دیده را یاری کنم
رفت و ظرفی میوه آورد آن عزیز
با ادب بگذاشت  آن را روی میز
در همین هنگام  آمد خا له اش
خاله ی هشتاد یا صد ساله اش
او زبان بر حرف و بر صحبت گشود
من حواسم پیش ظرف میوه بود
در میان حرف او گفتم چنین
آفرین ، به به ،هلو یعنی همین
ناگهان آن پیرزن از جا پرید
از ته دل جیغ ناجوری کشید
داد زد الاف بودن تا به کی
هی به فکر داف بودن تا به کی
یک کم آدم باش این هیزی بس است
داستان گربه و دیزی بس است
 مردکِ  کم جنبه ی بی چشم و رو
تو غلط کردی به من گفتی هلو

 

مصطفی مشایخی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هم وزیران هم مدیران دکترند

شعر طنزی از اسماعیل امینی*

این شعر درباره موج علاقه عمومی به مدرک دکتری است.

هم وزیران هم مدیران دکترند
خاک ایران یکسر از دکتر پر است
هرکه دکتر نیست نانش آجر است
ملک ایران سرزمین دکتران
این‌قدر دکتر نباشد در جهان
شهر دکتر، کوچه دکتر، باغ دک
کبک دکتر، فنچ دکتر، زاغ دک
عابران هر خیابان دکترند
دانه‌های برف و باران دکترند
هم وزیران هم مدیران دکترند
بیشتر از نصف ایران دکترند
هرکه پستی دارد اینجا دکتر است
دیپلم ردی‌ست، اما دکتر است
هرکه شد محبوب از ما بهتران
هرکه شد منصوب بالا دکتر است
هرکه رد شد از در دانشکده
یا گرفته دکتری، یا دکتر است
شعر نو مدیون دکترها بوَد
تو ندانستی که نیما دکتر است؟
شاعر تیتراژهامان دکتر است
مجری اخبار سیما دکتر است
در جهانی که پر است از نابغه
دکتری چندان ندارد سابقه
بی‌سبب افسرده‌ای، غم می‌خوری
سرزمین ماست مهد دکتری
خط‌مان وقتی شبیه میخ بود
ای‌بسا دکتر در آن تاریخ بود
این‌همه آدم که در عالم نبود
آدمی کم بود و دکتر کم نبود
من نگویم، شاعران فرموده‌اند
رخش و رستم هردو دکتر بوده‌اند
گرچه باشد قصه‌ها پشت سرش
دکتری دارند ملا و خرش
شاعران از رودکی تا عنصری
بی‌گمان دارند هریک دکتری
شعله‌های عشق چون گر می‌گرفت
آتشی در خیل دکتر می‌گرفت
عشق با دکتر نظامی قصه‌گو
عشق با دکتر سنایی رازجو
عارف شوریده دکتر مولوی
نام پایان‌نامه او مثنوی
حافظ و سعدی و خواجو دکترند
سروقدان لب جو دکترند
وحشی و اهلی و صائب دکترند
تاجر و دهقان و کاسب دکترند
عالمان را خود حدیثی دیگر است
حجت‌الاسلام دکتر بهتر است
بحث‌های جعل مدرک نان‌بری‌ست
بهترین سرگرمی ما دکتری‌ست
عده‌ای مشغول دکترسازی‌اند
عده‌ای سرگرم دکتر‌بازی‌اند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خوابگاه (طنز)

خوابگاه (طنز)

خوابگاه

خوابگاهی عجیب و تک داریم
در بدنسازی‌اش خرک داریم
گرچه این کاخ هست در «حافظ»
لیک استخر در «ونک» داریم
پولدار و فقیر یکسانند
از همه قشر و هر دهک داریم
روز و شب در تلاش بی‌وقفه
کشت تدریجیِ کپک داریم
تا که ثابت کنیم این شدنی‌ست
طرح گنداندنِ نمک داریم
تا مگر ظرف‌ها تمیز شود
مته، سمباده، کاردک داریم
در کمدهای‌مان به جای کتاب
تیغ اصلاح، کش، پفک داریم
غالباً در نماز آخر وقت
هر دو رکعت سه بار شک داریم
در نمک‌پاش‌مان مربا و
در شکرپاش‌مان نمک داریم
روی بالشت‌هایمان لپ تاپ
زیر بالشت‌ها تشک داریم
فیس‌بوک است شمع محفل ما
ما که ویندوز یا که مک داریم
Asghar is now friend with Zahra
توی wall همه سرک داریم
بهر ابراز عشق، امروزه
Like داریم، سیخونک داریم
روز و شب حرف می‌زنیم فقط
تا که ثابت کنیم فک داریم
تا بخندیم بی‌جهت با هم
روی دیوارها ترک داریم
شام‌مان لوبیای سحرآمیز
صه‌ها با جناب جک داریم
از قضا سلف جمعه تعطیل است
پس غذا سوپ جو پرک داریم
این «غذایا» که توی یخچال است
صاحبش کیست؟ ما که شک داریم…
وام‌ها چون که می‌شود واریز
با غذا دائم ایستک داریم
آخر ماه بعد هر وعده
چای جوشیده خنک داریم
در آسانسور به لب دعای سفر
«ربی انی اتوب لک» داریم
شتر مرگ ساکن اینجاست
چشم بیهوده بر کمک داریم
هفته‌ای هفت بار pes داریم
حمله داریم، هافبک داریم
تخته، پاسور و مثلهم هرگز…
منچ داریم… بادکنک داریم…
روی دیوارهای‌مان عکسِ
خانم جولیا کیک داریم
عاشقیم اکثراً، بنابراین
شعر داریم، نی‌لبک داریم
عاشقی شغل مطمئنی نیست
دو سه معشوقه یدک داریم
طبق «اصل بقای عشق» اگر
نازنین رفت، روشنک داریم
آری این‌گونه است «اوضا»مان
گوییا خانه در درک داریم
بیخودی نیست آخر هر ترم
یک سبد نمره‌های تک داریم…

سعید طلایی

 

 

 

 

 

 

 

انتخاب رشته

می شود گرد صاحبان نبوغ
موقع انتخاب رشته شلوغ
یک طرف عمّه و عمو و پدر
یک طرف خانواده ی مادر
دور هم جمع می شوند آنی
تا بدانند درس می خوانی
که عیار تو را حساب کنند
رشته ای تاپ انتخاب کنند
رشته ای با جلال و فرّ و شکوه
رشته ای باب طبع هر دو گروه
چون به هوش تو کرده اند وثوق:
دکتری و مهندسی و حقوق
غافل از این که جبر راهش نیست
هیچ کس جای دلبخواهش نیست
دیده ام بار ها که درمانده است
شاعری که مهندسی خوانده است
یا نوازنده ای که حفّار است
مجری رادیو که نجّار است
ای بسا بوده شاعر طناز
که شده کارمند شرکت گاز
وی بسا خوش نویس یا نقّاش
که شده در محله ای کفّاش
یا وکیل و مهندس و دکتر
شده طرّاح صحنه یا اکتور
کاش فرصت به بچه ها بدهیم
به هنر ارزش و بها بدهیم
گرچه در چشم تان هنر خوار است
هرکسی مستعد یک کار است
مثلاً دختری که در ایلام
شده دکتر به خواهش اقوام
جای آنکه بلای جان بشود
می شده خالق رمان بشود
یا جوانی مهندس عمران
که حذر دارد از گچ و سیمان
عوض آنکه برج ساز شود
می توانسته نی نواز شود
غم نخور فعله یا که فرّاشی
این مهم است، بهترین باشی!

نسیم عرب‌امیری

 

 

 

 

 

 

 

مرکز کشور جم

“با اجازه از خواجه حافظ شیرازی”

«شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد»
بنده و نوکر آن باش که Money دارد!
مرکز کشور جم شهر بزرگی است ولی
وضع و اوضاعِ نه حاجت به بیانی دارد
راز افسانه هفتاد و دو ملت اینجاست
عرب و رشتی و کُرد و همدانی دارد
جویهایش همه جولانگه تام است و جِری!
سوسک در داخل هر مطبخ و وانی دارد
پسرانش همه موی دم اسبی دارند
دخترانی همه با کفش کتانی دارد
یقه اش باز تر‌ و جامه او تنگ تر است
هرکه بازویی و عضوی عضلانی دارد!
شهر تهران همه سال بوَد قفل و فقط
عید نوروز ترافیک روانی دارد
توی این شهر نشستن پسِ پیکان، ستم است
خرّم آن شخص که ماشین مگانی دارد
چشم او تا که می‌افتد به یکی حورالعین
دهنش آبی و قلبش ضربانی دارد
بوقکی می‌زند و ترمز کشداری و بعد
قصد آن کار که می‌افتد و دانی دارد
چتر باز است و بدلکار، مسافر کِش او
عشق take off و هوای خلبانی دارد
هر که “خود” باشد و همرنگ جماعت نشود
انگ کج فهمی‌ و برچسب روانی دارد
توی انظار خورَد ضربه چاقو آنکه
نیّت امر به معروف لسانی دارد
خائن و بی‌صفت و نوکر استکبار است
هر کسی شکوه ز اوضاع گرانی دارد
رفته رونق دگر از چشمه و سقا‌خانه
چون‌که امروزه جوان میل به رانی دارد
دختری را که فقیر است نمی‌گیرندش
گرچه دهها هنر و شور جوانی دارد
همه اندر کف آن دختر پولداری که
نه رشید است و نه ابروی کمانی دارد
مطمئن باش خودش یا پدرش رابطه‌ای
با فلان ابن فلان ابن فلانی دارد!
سر این رشته دراز است و مرا نیّت، خیر
انتقاد است و چه جای نگرانی دارد؟
منشین توی W.C و هی شعر بساز
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد!
… ره نبردیم به مقصود خود اندر تهران
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند۱ !

۱- غلط قافیه و ردیف عمدی بوده و از اختیارات شاعری استفاده شده است!!

عباس احمدی

 

 

همه را شکل یار می‌بینم (طنز)

همه را شکل یار می‌بینم (طنز)

شعری از محمد نظری ندوشن، برگزیده مقام اول ششمین جشنواره طنز مکتوب:

 

دائم از غصه می‌زنم بر سر
زندگی مشکل است بی‌دلبر
دوستانم شدند بابا، و
بنده هستم هنوز بی‌همسر
پیرمردی مجردم، که همه
می‌دهندم نشان به یکدیگر
پسرِ پیر داند ارزش زن
پیر دختر هم ارزش شوهر
زرگر از قدر زر خبر دارد
گوهری داند ارزش گوهر
وای بر من، خروس با مرغ است
شده‌ام از خروس هم کمتر
نه جگر دارم و نه دندانی
بس‌که دندان گذاشتم به جگر
گرچه در بین جمع خاموشم
دارم آتش بر زیر خاکستر
گفت یک بچه دبستانی:
«میم مثل چه؟» گفتمش: «محضر»
با تو از راز خویش می‌گویم
گرچه آن را نمی‌کنی باور:

 

 

 

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

 

 

 

همه عمر در تعب بودن
از غم و غصه جان‌به‌لب بودن
با هزاران کمال و فضل و ادب
بین افراد بی‌ادب بودن
از مرض‌های سخت در بستر
روز و شب در تنور تب بودن
با یکی از اجنه تنهایی
کنج یک غار نصف‌شب بودن
در جهنم هزار و ششصد سال
با ابوجهل و بولهب بودن
هست اینها و بدتر از اینها
بهتر از مثل من عزب بودن

 

 

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

 

 

خواب دیدم شبی که زن دارم
کت و شلوار نو به تن دارم
جشن برپا شده‌ست و از هر سو
میهمانان مرد و زن دارم
جای یک زوجه، شانزده زوجه
جای ماشین عروس ون دارم
صبح وقتی که چشم وا کردم
باز دیدم که صد محن دارم
نه کتی در برم، نه شلواری
نه اگر جان دهم کفن دارم
نشود مبتلا کسی، یارب
به چنین حالتی که من دارم

 

 

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

 

 

دوش رفتم به درب خانه وی
زنگ‌شان را فشار دادم هی
عوض گل رسید بوته خار
جای او در گشود مادر وی
گفتم: «ای نازنین، قبولم کن
به غلامی، که عمر من شد طی»
گفت: «هستی نجیب؟» گفتم: «هان»
گفت: «مؤمن چطور؟» گفتم: «ای‌ی‌ی…»
گفت: «کار تو چیست؟» گفتم: «هیچ»
گفت: «سرمایه تو؟» گفتم: «هی‌ی‌ی…»
گفت: «پس بیش از این نکن اصرار»
گفت: «پس بعد از این نشو پاپی»
گفتم: «ای بر سرت بلا بارد
صبر بر این بلا کنم تا کی؟

 

 

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم…»

 

 

گر موفق شوم به دیدن او
گویمش: «ای نگار زیبارو
آن‌قدر عاشق تو ام که مپرس
آن‌قدر مخلص تو ام که مگو
هرکسی جز تو را بگیرم، هست
زن بد در سرای مرد نکو
نشود حسن‌های ما کامل
تا ندارم زن و نداری شو
دختر خانه بوده‌ای، کافی‌ست
خانم خانه باش و کدبانو
تا به کی پیش مادرت باشی؟
همنشینی بد است با بدخو
کس ندیده کلاغ با طاووس
کس ندیده گراز با آهو…»
پاک دیوانه‌ام، چه می‌گویم؟
این‌چنین کی زنم شود یارو
مبتلایم به درد ناجوری
که نگردد علاج با دارو

 

 

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

 

 

چون به تن می‌کنند جامه تنگ؟
شده چادر برای زن‌ها ننگ
در خیابان لباس‌ها دارند
با بدن‌ها نبرد تنگاتنگ
تا بگویی که «این چه ترکیبی‌ست؟»
می‌شوی بی‌کلاس و بی‌فرهنگ
در چنین دوره‌ای که هر دهِ ما
گفته زکی به شهرهای فرنگ
تا زمانی که پیر صد ساله
صورتش خوشگل است و رنگارنگ

 

 

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

 

 

«حشمت» آید به چشم من «نسرین»
«قدرت» آید به چشم من «پروین»
بشنو اکنون حکایتی جالب
گر نداری به حرف بنده یقین
می‌گذشتم زکوچه‌ای، دیدم
برگی از یک مجله روی زمین
روی آن عکسی از دو دختر بود
چهره هر دو مثل حورالعین
نیم ساعت به دیده حسرت
خیره بودم بر آن ورق همچین
زنی آمد که: «چیست این؟» گفتم:
«چه بگویم، خودت بیا و ببین
روی زیبای حوریان بهشت
کرده است این مجله را تزیین»
گفت: «یارو، خدا شفات دهد
باشی از این به بعد بهتر از این
این‌که عکس فرشته می‌بینی
هست عکس لنین و استالین…»
گفتم: «امروز چون تو می‌بینم
همه را، ای نگارِ ماه‌جبین»
گفت: «بس کن، نگار سیخی چند؟
شده‌ای پاک خل، منم: افشین…»

 

 

همه را شکل یار می‌بینم
پیرزن را نگار می‌بینم

 

 

 

 

 

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*