آخرین خبر :

زندگی تلخ در خانه تیمی شیطان را دیدی آیدا؟

زندگی تلخ در خانه تیمی
شیطان را دیدی آیدا؟
پریسا خلیلی- امروز خراسان جنوبی
با هر جمله ای ، دستش به روسریش بند می شود و دست دیگرش چادر مشکی اش را چنگ می زند. آنقدر محکم که گویی تمام خشمش از زندگی را روی همان تکه پارچه سیاه خالی می کند…
ــــ زنگ زدیم دختر عموت ، میگه من از عهده نگه داریش برنمی آم. پسر جوون دارم و شرایط زندگیم طوری نیست که بشه بیارمش پیش خودم.
چشمانش آب برمی دارد … چندباری محکم پلک میزد تا جلوی سرازیر شدن اشکانش را بگیرد. مقابلش روی صندلی نشسته ام و فقط نشسته ام. بدون کلام. بدون پرسش.
مددکار مجددا میگوید : ــــ چیکار می کنی؟ تصمیمت چیه ؟
انگار دهانش را مهر سکوت زدند .
دقایقی می گذرد …آیدا سرش را بالا آورد و گفت: می خوام برم خانه خودمان …میرم
ـ نمی تونی پاتو اونجا بذاری . یادت نیست با چه شرایطی آوردیمت؟ یه نگاه به خودت بنداز ، با این سن کمت اعتیاد داشتی. نه ، نمیشه دوباره برگردی ، منتظر حکم دادگاه باش تا ببینیم تصمیمش چیه .
آیدا هراز گاهی زیر چشمی ، به من نگاه می کند . سرم پایین است و خیره به کف اتاق . گفت : پس کی بابام می آد ببینتم ؟ هنوز نرسیده؟
– الانا باید برسه . کمی منتظر باش.
دستش هنوز به چادرش است . آنقدر ظریف است و کم سن که پاهایش به زمین نمی رسد .
صدای تلفن تمام فضای اتاق را پر می کند…ــــ الو .بله ؟ …آره آره متظریم . لطفا راهنماییشون کنید به اتاق …آره . خدافظ
چشمان آیدا برق می زنند .
از در کاملا باز اتاق می شد مرد مسنی را دید که با سرعت کم در حالی که یک دستش را نگهبان گرفته بود می آید…جلوتر آمد …
مردی نابینا و بسیار لاغر اندام . پا به اتاق گذاشت و آیدا بلافاصله بازوی پدر را گرفت.
– سلام . خیلی خوش اومدید . آیدا جان پدر رو راهنمایی کن اتاق روبه رو .
مددکار نیز پشت سرشان می رود . من ماندم با داستانی نیمه کاره در ذهنم. صدای مددکار به گوش می رسد …ــــ هرزمان که خواستید به آیدا سربزنید.دلش تنگتون میشه زود به زود…
برمی گردد سمت اتاق . پشت میزش می نشیند ، درست کنار صندلی من. چون قول دادم پرسش ممنوع باشد پس تمام چشمانِ پراز خواهش وپرسشگرم را میدوزم به او…
ــــ اسمشو که فهمیدی. چندوقت پیش متوجه شدیم همراه خانواده اش در خانه تیمی زندگی می کنه. پدر ، مادر و دو برادر.
از کودکی اعتیاد داشت و به گفته خودش یک بار در مقطع راهنمایی ترک کرده اما دوباره معتاد شده. شرایط اونجا برای یک خانم جوان اصلا مناسب نبود چون درخانه تیمی معمولاکمتر از شش مرد نیست، مرد به علاوه روابط نامشروع … .
همچنان به او نگاه می کنم و می گویم : پس قضیه دختر عمویش چیست ؟
مددکار خودکارش را با لوازم روی میز سرگرم می کند و بعد از کمی مکث می گوید : وقتی با مأمور آیدا را از خانه آوردیم بیرون ، دادگستری حکم داد تا اینجا باشه تا کسی از خویشانش که شرایط سرپرستیش رو داره پیدا بشه و بعد از تحقیق مشخص شد تنها فردی که چنین شرایطی داره دختر عموش هست. که آن هم که شنیدی چه گفته…
به اتاق رو به رو نگاه می کنم . پدرش روی صندلی نشسته و او چادر مشکی اش را روی سر انداخته و هنوز چنگ می زند.
ـ مادرش اعتیاد داره و از ترس حتی نیومده این مدت به آیدا سربزنه…مهلت نگهداری آیدا هم داره تموم میشه و فقط میتوانیم منتظر حکم دادگاه باشیم…
خیره به اتاق رو به رو ام. دختری ظریف با چهره ای خطوط در هم گره خورده اضطراب دارد…

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*