یک دل نه صد دل عاشق

پسری با قامت تکیده مانده کنار میز بغلی و گفتمانش را گاهی باید تکرار کند تا مددکارش متوجه شود …
ــ خ خ خ خ و شـــــــــما اینو بهش ش ش بدین.  از طرف مــــن بهش بگید بررررای نوشـــتنش س س ساااااعتها واستادم تو مغااازه تا فروشنده بنویسه ت ت ت ااا لیلا بخ خ خ ونه حرفامو…
مددکار لبخند گرمی تحویلش می دهد و می گوید: چشم آقا علی ،چشم. حتما میگم نامتو بخونن براش…لیلا که خودش نمی تونه بخونه، اصن خودم براش میخونم، خوبه؟؟
علی در حالی که سعی داشت خجالت در چهره اش را پنهان کند، گفت: آآآآآررره خ خ خ ودتون براش بخونید.
پسر در حالی که در را با مشقت می فشرد تا برود گفت: خ خ خ خودافظ
مددکار روی صندلی چرخ دارش جابه جا شد و گفت:این علی آقای ما، چندین ماه پیش دختری رو توی همین کوچه دید و یک دل نه صد دل عاشقش شد.
ـــ چی شد که داستان به نامه و نامه رسونی رسید؟
لیلا و علی مثل بقیه معلولها پروندشون اینجاست و من هم مددکارشونم. نوع معلولیت جفتشون هم، جسمی و گفتاریه. با این تفاوت که لیلا درصد معلولیتش بیشتر از علی هست. وقتی علی تو کوچه لیلا رو دید و حس کرد بدون اون دیگه نمیتونه ، اومد پیش من و همه چیزو گفت ، هیچ وقت اونروزو یادم نمیره …
خ خ خــانم …خ خ خانم  م ممــــن اگه کسیو دو دو س داشته باشم بده؟ م مـ-ن میتونم با این دستام، دستشو بگیرم؟
چی می گفتم؟ من فقط محو برق چشمای علی بودم. بعد از اون انقدر علی می ایستاد دم در تا لیلا بیاد و حتی یک روز از صبح تا ظهر رو به روی کارگاه خیاطی نشست. کم کم او هم از علی خوشش اومد…
مددکار خودکارش را به بازی گرفت و من غرق داستان بودم. انگار پرت شده بودم لابه لای دهه چهل پنجاه. آن زمان هایی که نامه ای توسط رابط بین دو عاشق رد و بدل میشد… مددکار کمی روی صندلی اش جابه جا شد، گفتم: نظر خانواده ها در رابطه با این داستان شیرین چیست؟
ــ خانواده علی راضی به وصلت اند اما خانواده لیلا هنوز نپذیرفتن که دو معلول میتونن ازدواج کنن. علی هر روز تلاش میکنه، نامه مینویسه و هر روز اینجا سر میزنه و ماه ها کارش شده همین تا اینکه دو روز پیش عموی لیلا راضی به دیدن علی شد… میدونی ؟ سالهاست مددکارشم ولی تا به حال انقدر خوشحال ندیدمش.
ایستاده بودم که بروم اما قبل فشردن در پرسیدم: شما میدونین علی به کدوم فروشنده میداد نامه هاشو بنویسن؟
مددکار برای بدرقه ام نزدیکم آمد و نشانه مغازه روسری فروشی را داد . در راه مدام به فیلم معروف  حوض نقاشی، به کارگردانی مازیار میری، فکر می کردم که عجیب داستان لیلا و علی شبیه آن است…
به مغازه رسیدم و بدون مقدمه پرسیدم: علی را می شناسید:
ــ همان معلول عاشق؟
با ذوقی در چهره گفتم: بله بله … آخرین نامه ای که براش نوشتید کی بود؟
با دستش کمی ریشش را خارید و گفت : فکر کنم سه روز پیش بود . راستشو بخوای اولین بار راغب نبودم تا بگه و من بنویسم ولی الان جوری شدم که منتظرشم که سروکلش پیدا بشه …
خم شد و چند برگه ای را نشانم داد.
ــ ایناها…اول تو برگه می نویسم چیزاییو که میگه بعد توی برگه اصلی منتقل می کنم براش. اینا از سه روز پیش اینجا جا مونده…
« لیلای عزیزتر از جانم ، سلام
شاید اگر زودتر پیدایت میکردم هرگز برایم مهم نبود که دستانم مانند بقیه نیست. هرگز برایم اهمیت نداشت که چرا نمیدوم و مثل الان می دانستم وقتی صبح می شود باید کجا باشم و چه کاری از من ساخته است. لیلای عزیزم ، امروز هم مانند دیروز و مانند روزهای قبل ایستادم تا ببینند من کاملا جدی ام. نمیدانم دیالوگ کدام فیلم بود که می گفت: یه روزی وقتی کسی که باید باشه، هست، می فهمید که این جاذبه زمین نیست که روی زمین نگهتون داشته بلکه دلیلش اونیه که باید باشه. ماه ها گذشت از آن کوچه و ماه هاست ایستادم برای رویایی که سخت میشود به واقعیت تبدیل شود اما هنوز امیدوارم برای رسیدن و واقعیت این رویا.
دوست دار تو…علی »

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*