کودکانی بدون کودکی

دماغش را با سر آستینش پاک می کند، با اینکه ژاکت رنگ و رو رفته ای بر تن دارد، اما بازهم جسم نحیف اش مخفی نیست، ذوق بچگی با وجود درخواست کاسب گونه اش هارمونی دار و ندار را فریاد می زد.
یک روز تقریبا گرم زمستان در یکی از چهار راه های ورودی شهر بیرجند چند تا از بچه ها هم بازی مشغول بازی و دستفروشی هستند و با آه و خواهش از مردم می خواهند از آنها خرید کنند.
یکی از بچه ها در حالیکه بسته های آدامس موزی روی دستش دارد با همان گام های مردد به ماشین نزدیک تر می شود تا از او خرید کنم. یک بسته آدامس از او خریدم و با او هم صحبت شدم.
نامش علی است ۱۲ سال سن دارد و مجبور است هر روز کار کند و لاجرم تحصیل را کنار گذاشته است.
علی می گوید اعتیاد پدر باعث شده مادر از او جدا شود و الان او با خواهر کوچکترش، مادرش و برادر بزرگترش که سرباز است و خرج خانواده را هم می دهد زندگی می کند.
علی از آرزوهایش هم می گوید و ادامه می دهد: وقتی بزرگ شدم ازدواج می کنم ، خانه و ماشین می خرم و مادرم را هم کنار خودم می آورم و از همسرم می خواهم با مهربانی با او رفتار کند و دوستش داشته باشد. غفورهم دوست علی است. او می گوید: برای زندگی بهتر به بیرجند مهاجرت کردیم اما بخاطر مشکلات مالی و اعتیاد پدرم اکنون در خیابان های شهر مشغول دستفروشی هستم.
او پسر ۱۴ ساله ای است که در یکی از خیابان های بیرجنداسفند دود می کند. از زندگیش که صحبت می کند پر از کار و کار و کار است.
غفور زندگی خود را اینگونه شرح می دهد: در دوران کودکی به همراه پدر، خواهر و برادرم از سیستان و بلوچستان برای یافتن شغلی مناسب و زندگی بهتر و رهایی از بیکاری تن به مهاجرت داده و رهسپار بیرجند شدیم.
در بیرجند هم شغل دندان گیری برای ما نبود؛ مدتی همراه پدرم با موتور سه چرخه زباله جمع می کردیم؛ اما بیمه و گواهی نامه نداشتم و پس از مدتی موتور توقیف شد و به علت فقر توان آزادسازی موتور را نداشتیم.
غفور بیان می کند: پس ازآن حدود یک سال در کارگاه تفکیک زباله پلاستیک با توافق مبلغ اندکی به عنوان دستمزد به تفکیک زباله ها مشغول شدم؛ اما متأسفانه صاحب کارگاه پس از مدتی بدون هیچ پرداختی بابت دستمزد اخراجم کرد.
او می گوید: پدرم اعتیاد دارد و زندگی به سختی می گذرد و من مجبور هستم در خیابان های شهر دستفروشی کنم.غفور از آرزوهایش می گوید: راه اندازی یک مغازه تعمیرگاه ماشین بزرگترین آروزیش است . امیدوارم پدرش هرچه زود تر او را به یک صافکار تحویل دهد تا مهارتی بیاموزد و بتواند کاری را شروع کند.
او ادامه می دهد: اکنون صبح ها در چهارراه ها اسفند دود می کنم و عصرها با دوستانم در خیابان ها گشتی می زنم؛ اما به مدرسه نمی روم، حتی سواد خواندن و نوشتن هم ندارم چون تحصیل کردن من برای خانواده ام اهمیتی ندارد.
او از درآمد تکدی گری راضی است روزی دوساعت کار ۱۵ تا ۲۰ هزار تومان نصیبش می کند. او بیش از این دیگر صحبت نمی کند.
طاها نام یکی از این کودکان است که فقط ۱۲ سال از سنش می گذرد و غالبا در نزدیکی یکی از میدان‌های اصلی شهر بیرجند به فروش دستمال کاغذی می‎‎پردازد.
وی می‌گوید: پدرم از مادرم جدا شد و ازدواج کرد و من و خواهر کوچکم با مادر بزرگم در حاشیه شهر زندگی می‌کنیم و برای تأمین هزینه های زندگی، مجبور به دستفروشی هستم. وی که تا کلاس سوم دبستان نیز درس خوانده است، علت ترک تحصیلش را ناتوانی مادربزرگش برای تأمین زندگی عنوان می‎‎کند و ادامه می‎‎دهد: قبلا در یک مغازه لبنیاتی با درآمد ماهانه ۵۰ هزار تومان کار می‎‎کردم اما کم شدن پول صندوق مغازه، بهانه‎‎ای شد تا صاحب مغازه عذر من را بخواهد و از آنجا اخراج شوم.وی می گوید: خرید بعضی از مردم بد نیست. من هم مجبورم با همه این شرایط کار کنم. بعضی موقع ها به ما گیر می دهند که چرا دستفروشی می کنید؟
یکی دیگر از این کودکان که در خیابان دیگری یک کارتن دستمال کاغذی در دست دارد نیز با لبخند معصومانه‎‎ای می‎‎گوید: پدرم به خاطر اعتیاد و مشکلات با مادرم ما را رها کرده و رفته است . من و برادرم با مادر خود زندگی می کنیم. مادر نیز کار می کند. مهدی ادامه می دهد: معمولا هر روز از ساعت ۹ صبح تا یک ظهر و بعد از ظهرها نیز از ۵ تا ۹ شب اینجا و جاهای پرجمعیت کار می‌کنم ولی خیلی وقت‌ها بدون نتیجه به خانه برمی‌گردم. برخی تمایلی به حرف زدن با ما ندارند و از ما خرید هم نمی کنند.
زهره دختر ۱۱ ساله ای که می گوید پدرش فوت کرده و مادرش هم در خانه های مردم کار می کند، او می گوید: اگر مردم به من پول بدهند، درآمدم روزی ۲۰هزار تومان است که باید آخر شب برای خرج خانه و هزینه های مدرسه برادر کوچکم به مادرم بدهم.
دختر بچه ای که به همراه برادرش اصرار برای خرید دستمال می کند می گوید: بعضی روزها فروش خوبی دارم و بعضی روزها هم اصلا کار نمی کنم.
او در چهاره راه پاسداران بیرجند مشغول است اما جاهای دیگر و خیابان های دیگر شهر هم می رود.هر جا از او بیشتر خرید کنند همان جا می ماند.
او می گوید: به مدرسه می روم و پس از تعطیلی مدرسه برای کار به اینجا می آیم.
زهره دوست دارد پرستار شود و به مادرش کمک کند.
این ها نمونه کوچکی از کودکان کار در شهر ما هستند، کودکانی در شرایط بسیار نامطلوب از نظر تغذیه، بهداشت و انجام کارهای خطرناک و حاد به سر می برند. این کودکان می توانند به راحتی بازیچه دست بزهکاران حرفه ای اعم از سارقین یا باندهای توزیع مواد مخدر، عوامل ایجاد خانه های فساد و… قرار گیرند و همچنین عدم بهره گیری از آموزش و تحصیل علم و فن، قدرت رقابت با سایر کودکان در ایجاد یک زندگی سالم را هر چه بیشتر از این کودکان سلب می کند.
پدیده کودکان کار و خیابانی یکی از معضلات گریبانگیر اکثر شهرهای بزرگ در جهان معاصر است. گسترش این پدیده به حدی است که جوامع توسعه یافته و در حال توسعه را به یک اندازه به خود مشغول کرده است.
یافته ها نشان می دهد که عواملی چون نارسایی نهادهای اجتماعی کننده مثل خانواده و مدرسه، فقر اقتصادی، خانواده های کودکان خیابانی و ناتوانی آنها در انطباق با شیوه های زندگی شهری، آلودگی و آسیب زا بودن محلات حاشیه شهری، فقدان نظارت کافی از سوی سازمان های مسئول و الگوهای نادرست کنش متقابل بین شهروندان و کودکان خیابانی، همه دست به دست هم داده اند تا پدیده کودکان خیابانی (که عمدتا کودکان کار در خیابان هستند)، کماکان به عنوان مشکلی صعب العبور در بسیاری از شهرهای بزرگ کشور خودنمایی کند.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*