نیم روز با معلم خاص

نقشه هم می داشتی پیدایش نمیکردی، انگار اینجا از روی سنگ های زمین راه را پیدا می کنند، روستا در نقطه صفر مرزی بود و پیدا کردنش بسیار دشوار. نمی دانستم کجاست با استفاده از یک نقشه با برادرم به سمت این روستا حرکت کردیم هرچه می رفتیم نمی رسیدیم جایی هم از مسیر اصلی خارج شدیم گم شدیم، بعد از کلی درد سر روستا را پیدا کردم چشم برادرم که به وضعیت روستا افتاد گفت حمید تو این جا طاقت نمی آوری، اما آرزوی معلم شدن چشم های مرا بر هر چیز دیگری می بست.آن هم چه معلمی !معلمی در کجا؟ گویی او واقعا به آرزوی خود رسیده است. مگر هر کسی می تواند معلم شود. اینجا یکی از محله های عشایرنشین خراسان جنوبی است که خشکسالی بدترین چالش زندگی شان شده است اینجا دانش آموزانش کیف ندارند، مدل مداد را نمی دانند و فرم مدرسه نمی پوشند، صورت هایشان را آفتاب کویر گل گلی کرده و دست هایشان با چوب شبانی خو گرفته است و زنگ تفریح هایشان را با بره هایشان می گذرانند، تمام روزهای آموزش آنها از آزمایشگاه و کلاس های آموزش مختلف در یک کانکس خلاصه شده، نه سرویس بهداشتی و نه شیر آبی که دستهای گچ خورده شان را بشویند و… اینجا ۲۵ کیلومتری مرز افغانستان است جایی که اگر حس قلبی و عشق نداشته باشی محال است ساکنش شوی، اما «آن مرد آمد»، آن مرد در کویر بی آب آمد. ۲۸۰ کیلومتر راه که بخشی از آن هم خاکی بود، انگار ماشین روی پله های متعددی که پاگرد هم ندارد در حرکت است، هوای گرم و تکان های شدید ماشین بارها مرا از ادامه این مسیر منصرف می کند. به روستای گله چاه می رسم، صدای گوسفندان و مرغ و خروس ها از چند خانه کاه گلی به گوش می رسد چند نفر از اهالی با چهره هایی که جای بوسه خورشید دارد به سراغمان می آیند،آثار خشکسالی واضح است اثری از چشمه، چاه و قناتی نیست تانکر تنها منبع تامین آب است، دو معلم که یکی از روستای دیگری به اینجا آمده تا به همراه همکارش خود را به سرویسی که هر هفته آن ها را به بیرجند می آورد برسانند وقتی می فهمند برای مصاحبه آمده ام کمی دلخور می شوند و می گویند تمام هفته را گذاشته اید و چهارشنبه را انتخاب کردید آن هم زمانی که آماده رفتن هستیم.
می پرسم اینجا تدریس می کنید؟
پاسخ می دهد نه خواجه منجیکو. با موتور یک ربع راه است چهارشنبه ها نوبتی همه معلم های منطقه می آییم یک روستا و از آن جا راهی شهرهای خودمان می شویم. خستگی در چهره و تشنگی از ترک لبهایشان پیداست ، چون می بینم آماده رفتن است سریع سوال های بعدی را می پرسم چند سال است این منطقه خدمت می کنید؟ دانش آموزان روستا دور تا دورمان را گرفته اند انگار از دیدن این آقا معلم خوشحال شده اند. او پارسال اینجا تدریس می کرده و از اول سال تحصیلی قسمت نشده به این جا بیاید حالا او را دیده اند و یکی یکی سلام می کنند. آقا معلم جوان هم با لبخند دست مهربانی به سرشان می کشد و به گرمی سلامشان را پاسخ می دهد، سراغ یک کدامشان را بیشتر می گیرد: علی، علی کجاست؟ تعدادی می روند علی را صدا کنند، هیجان زده از ملاقات دانش آموزانی که دوسال به آن ها درس می داده، بدون اینکه پاسخ سوالم را بدهد می گوید: این علی را می خواستند به چوپانی بفرستند می خواستند ترک تحصیل کند خیلی با خانواده اش صحبت کردم می خواهم بدانم کلاس ششم را می خواند یا نه؟ علی می آید او را به گرمی به خود می چسباند و وقتی می فهمد کلاس ششم را ثبت نام کرده خوشحال تر از قبل به او برای ادامه تحصیل سفارش می کند و علی در حالی که در چهره معلم پارسالش زل زده است جواب می دهد :«حالا ببینم» برای ادامه مصاحبه و فرار از اشعه های تند خورشید از او می خواهم داخل خانه معلم گفت و گو را ادامه دهیم با همان لبخند می گوید:  این جا جایی برای استراحت معلم ندارد با تعجب می پرسم پس معلم این جا کجا استراحت می کند؟ کانکس را نشان می دهد و ادامه می دهد: این جا هم کلاس درس است هم محل استراحت معلم. فقط بعد از ظهرها که کلاس تمام می شود با موتور می آید خواجه منجیکو و سه معلم دیگر هم به آن جا می آیند و چهار نفری شب های این جا را به صبح می رسانند و روز بعد هر سه نفر آن ها دوباره بر می گردند به روستاهایشان. داخل کانکس گرم است و خبری از پنکه و کولر نیست نیمکت ها رنگ و رو رفته و یک کمد که وسایل آزمایشگاه در آن است و چند کابینت که رفت و آمد را در ته این کلاس سخت کرده در کلاس خودنمایی می کند. تخته سیاه را روی یک صندلی گذاشته اند و میز معلم هم در فاصله بسیار نزدیک از آن قرار گرفته است. چند کلمه که انگار سر مشق دانش آموزان کلاس سوم است با گچ سفید و قرمز روی تخته حک شده است. همان جا گفت و گویم را ادامه می دهم دوباره می پرسم چند سال است در این منطقه خدمت می کنید؟ ۷ سال، سال اول در روستای صفر مرزی که نه برق داشت و نه آب خدمت می کردم. نمی دانستم کجاست با استفاده از یک نقشه با برادرم به سمت این روستا حرکت کردیم هرچه می رفتیم نمی رسیدیم جایی هم از مسیر اصلی خارج شده و گم شدیم، بعد از کلی درد سر روستا را پیدا کردیم چشم برادرم که به وضعیت روستا افتاد گفت حمید تو این جا طاقت نمی آوری ،اما آرزوی معلم شدن چشم های مرا بر هر چیز دیگری می بست. چه شب هایی که آن جا صبح کردم ،داخل یک خانه قدیمی و کاه گلی با روشنایی فانوس که در تنهایی همه چیزم شده بود دلم که می گرفت خودم را به روستاهای دیگر می رساندم و شب همان جا می ماندم و صبح دوباره بر می گشتم آب با تانکر هر دوهفته یک بار تامین می شد مردم مکانی را درست کرده بودند که آب باران در آن جا جمع می شد و بعد از ته نشین شدن گل و لای از آب استفاده می کردند و من هم چون از همان مردم شده بودم تا آمدن تانکر چاره ای جز استفاده از همان آب نداشتم تمام روزم در همان کانکس می گذشت تعدادی از بچه ها شناسنامه نداشتند یعنی خانواده ها به دنبال ثبت شناسنامه و . . . نرفته بودند با هماهنگی آموزش و پرورش بعد از ظهرها ساعتی را برای آموزش آن ها گذاشته بودم. کمی مکث می کند انگار یادآوری آن روزها خاطراتش را زنده کرده است، از جاده ناامنی که بارها نیروهای بسیجی برای عبور نکردن از آن جا به او هشدار داده اند می گوید، از ماندن موتورش در جاده زمانی که در اثر بارندگی جاده را رود برده بود و ساعت هایی را که برای رسیدن کمک ثانیه شماری کرده است صحبت می کند. علیپور  با خنده سرش را تکان می دهد و می گوید :با این همه مشکل وقتی می شنوم عده ای می گویند ای بابا! شما که خوش به حالتان شده سه ماه تعطیلی و پنج شنبه ها و عیدها و … دوست دارم چند روز با معلم های مرزی زندگی کنند اینجا زنگ تفریح خبری از آبدارچی نیست، دفتری که باد کولر خنکت کند و کمی خستگی ات را بگیرد هم نیست،اینجا خودت هستی و خودت و مردمی که فقر مهربانی شان را با تو صد چندان کرده است.
بعد از آن کجا خدمت کردید؟ یک سال خواجه منجیکو بودم بعد برای دو سال این جا «گله چاه»، هنوز حرفش را تمام نمی کند که یکی از اهالی که بیرون کانکس به گفت و گوی ما گوش می دهد خطاب به من می گوید: این آقا معلم ۲ سال مهمان ما بود یکی از دانش آموزان که ترک تحصیل کرده بود را دوباره به کلاس درس آورد بعضی روزها هم برای ما کلاس می گذاشت تا توجیهمان کند بچه ها را وسط کلاس دنبال گوسفندان نفرستیم حتی می خواست خواندن و نوشتن یادمان دهد، بعد به راه باریکی روی تپه روبروی کانکس اشاره می کند و ادامه می دهد: آقا معلم بعد از یک سال که این جا بود برای خودش زن عقد کرد و برای این که موبایل اینجا به سختی آنتن می دهد تمام تپه های این جا را بالا می رفت تا بفهمد کجا می تواند به خوبی با خانمش ارتباط برقرار کند این راه را می بینید از بس این آقا معلم از آن جا بالا رفته است که با خانواده اش صحبت کند این راه باریک درست شده است حیف دوباره برگشت خواجه منجیکو. آقا معلم جوان فقط می خندد و سرش را تکان می دهد. رشته کلام را به دست می گیرد. باور کنید اگر حس های خاص در زمان تدریس به بچه ها در من نبود، اگر پذیرش این همه محرومیت برایم آسان بود شاید به این شغل ادامه نمی دادم! اما وقتی در مقایسه با بچه های شهر می بینم دانش آموزم با یک آفرین شفاهی و بدون مهر صد آفرین روی دفترش و فقط با یک مداد سیاه انگار یک آسمان پر ستاره به او هدیه داده ام دلم می خواهد تمام محرومیتشان را فریاد بزنم و به گوش مسئولان برسانم.  چه چیز بیشتر ناراحتتان می کند؟ وقتی دانش آموزم به دلیل فقر مالی ترک تحصیل می کند! درست است که این ها نسبت به دانش آموزان روستاهایی که به شهرها نزدیک ترند و حتی روستاهای بیرجند چه به لحاظ بهداشتی و چه فرهنگی ۲۰ سال عقب ترند اما در میان همین ها اگر فقط به اندازه یک دهم بچه های شهر هزینه کنیم نابغه های عجیبی خواهیم داشت.  وقتی به آرزویتان یعنی معلمی رسیدید فکرش را می کردید معلم مرزی شوید؟ می خندد و می گوید: فکرش را نمی کردم اما در این سال ها گاهی فکر می کنم معلم ها دیگر آن شأن و منزلت قدیم را ندارند معلم برای تدریس به این مناطق فرستاده می شود بدون هیچ حمایتی، حقوقش هم همانی است که دیگران می گیرند با این تفاوت که ۸۰ هزار تومان حق مرزی داری ولی سایر کارکنان اداره های دولتی در شهرستان های مرزی که محل کارشان در شهر است چند برابر این حق مرزی می گیرند.
برای آنهایی که آرزوی معلم شدن دارند چه پیامی دارید؟
یک توصیه دارم برای آنانی که قصد ورود به این حرفه را دارند. باید عاشق باشند چون فقط یک عاشق می تواند رنج و سختی ها را برای رسیدن به معشوقش تحمل کند وگرنه امکان پذیر نیست که در این شرایط سخت دوام آورد. من عاشق کارم هستم و اگر دوباره به اول برگردم باز هم دوست دارم معلم شوم آن هم معلم ابتدایی بچه های عشایر! برای رفت و آمدت خودت باید برنامه ریزی و هزینه کنی! برای بیتوته کردن خودت باید مکانی پیدا کنی و هزینه اش را هم پرداخت کنی!
آقا معلم ادامه می دهد: معلم هایی که در مناطق مرزی خدمت می کنند برای کاهش هزینه های رفت و آمد مجبورند در روستا بیتوته کنند به همین خاطر از خانه و زندگی هم دور هستند و هرچند بعد ازظهرها کار به خصوصی انجام نمی دهند اما نمی توانند به خانه هم برگردند.  به وضعیت معیشت دانش آموزان اشاره می کند و می گوید: خشکسالی ها چنان این عشایر را زمین گیر کرده که توانی برای پرداخت هزینه های ادامه تحصیل فرزندانشان ندارند، معلم با رابطه حسی که با دانش آموزان برقرار کرده از همان حقوق برایشان مداد و دفتر می خرد.  هدیه های روز معلم هم برای این معلم های خاص متفاوت است آن ها تخم مرغ محلی و کره هدیه می گیرند این را آقا معلم می گوید و ادامه می دهد: گاهی هم با یک گل صحرایی محبتشان را دو چندان می کنند. اما مشکلات این مناطق این قدر زیاد است که گاهی تنها با نگاه کردن هم می توان به عمق نداری و زخم خشکسالی پی برد.
معلم های دیگر این پا و آن پا می کنند دیرشان شده. آقا معلم در حالی که با همکار دیگرش سوار موتور می شود تا خود را به سرویس برساند می گوید: آدم غمش می گیرد وقتی می بیند و نمی تواند کاری بکند. دوست دارم تمام دانش آموزانم ادامه تحصیل دهند. و دستش را به نشانه خداحافظی بالا می برد. من هم فقط زیر لب می گویم روزت مبارک معلم خاص.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*