خواندنی

داستان های شیوانا مزد آخر کار

شیوانا در بازار کنار مغازه دوست سبزی فروشی نشسته بود و به اطراف نگاه می کرد

صاحب مغازه کناری که جوانی تازه کار بود به شیوانا گفت :

به نظر من این دوست شما دارد ضرر می کند

من کارگاه سفالگری دارم و یک کارگر دارم که برایم هر روز کوزه ، لیوان و ظرف سفالی درست می کند

ده نفر را هم اجیر کرده ام تا در دهکده های اطراف برای کوزه ها و ظروف سفالی من مشتری جمع کنند

خلاصه هر هفته صد سکه به دست می آورم

داستان های شیوانا مزد آخر کار

اما این دوست سبزی فروش ما فقط هفته ای ده سکه گیرش می آید

به نظر شما تجارت من پرسودتر نیست؟

شیوانا گفت :

گمان نکنم وضع زندگی تو با این سبزی فروش تفاوت زیادی داشته باشد

تو از این صد سکه چقدر به عنوان دستمزد و مواد اولیه خرج می کنی و آخرش چقدر برایت می ماند؟

سفال فروش جوان مکثی کرد و گفت :

خوب راستش را بخواهید وقتی تمام هزینه ها را کسر کنم هفته ی پنج سکه بیشتر برای خودم باقی نمی ماند

داستان های شیوانا مزد آخر کار

شیوانا گفت :

در تجارت اصل این است که همیشه بنگری آخر کار بعد از کسر همه هزینه ها و مخارج چقدر برایت می ماند

و این مقدار درآمد به ازای چه میزان زحمت و کار ودردسر نصیبت شده است

درست است که سبزی فروش مغازه اش اول صبح پر است و آخر شب کاملا خالی

اما او با همین مغازه و سبزی هایی که دارد هفته ای ده سکه یعنی دو برابر تو درآمد دارد

البته کار تو زیبا و ستودنی است

اما از لحاظ سودآوری من سبزی فروش را برنده تر می دانم

 

 

 

داستان های شیوانا نقاب

یک عده رزمی کار از دیاری دور به دهکده شیوانا آمدند

و رییس گروه از شیوانا خواست تا امکان برگزاری یک مسابقه رزمی بین گروه او

و شاگردان رزمی کار مدرسه شیوانا را فراهم سازد

تا قدرت رزمی کارها با یکدیگر سنجیده شود

وقتی زمان مبارزه فرارسید شاگردان متوجه شدند که رزمی کاران غریبه به صورت خود نقاب زده

و بدن خود را به رنگ های ترسناکی درآورده اند

از دیدن این چهره ها ترس و دلهره در دل شاگردان مدرسه افتاد و آنها نزد شیوانا آمدند و راه چاره طلبیدند

شیوانا نگاهی به بدن نقاشی شده و نقاب های ترسناک رزمی کاران غریبه انداخت

و با خنده گفت :  چقدر ساده اید!

آنها اگر چیزی در چنته داشتند و ماهر بودند دیگر نیازی به لباس و پوشش اضافی و نقاب برای پنهان شدن نداشتند

برعکس با افتخار چهره واقعی خود را نشان می دادند

و بدون هیچ پوشش اضافی با لباس معمولی ظاهر می شدند

تا همه قیافه آنها را به خاطر بسپارند

وقتی می بینید یک شخص نقاب می زند و چهره واقعی خود را زیر آرایش و رنگ پنهان می کند

بدانید که از چیزی می ترسد و می خواهد زیر نقاب آن چیز را مخفی کند

تا شما این ترس را نبینید

با شجاعت و اقتدار مبارزه کنید و حریفان را بر اساس حرکات و روش مبارزه و نه قیافه و شکل ظاهر ارزیابی کنید

مبارزه شروع شد و شاگردان شیوانا در همان دور اول تمام رزمی کاران غریبه را وادار به قبول شکست کردند

مبارزه که به پایان رسید، رییس رزمی کاران غریبه نزد شیوانا آمد و با شرمندگی گفت :

این اولین جایی است که مردم اینگونه با ما برخورد می کردند

بد نیست بدانید که در تمام شهرها و روستاهایی که سر راهمان بود

رزمی کاران محلی به محض اینکه ما را در قیافه و آرایش ترسناک مان می دیدند

میدان را واگذار می کردند و تسلیم می شدند

اما اینجا همه خوب جنگیدند و ما را به راحتی شکست دادند

دلیلش چه بود؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت :

آنها خیلی ساده توانستند چهره واقعی پشت نقاب شما را ببینند

برای همین دیگر ترسناک نبودید!

به همین سادگی!

 

 

داستان های شیوانا نانوا

یک روز سحر شیوانا از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد

ناگهان دید نانوا عمدا مقداری آرد جو را با آرد گندم مخلوط می کند

تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد

شیوانا از مرد نانوا پرسید :

آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد

و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی ؟

مرد نانوا  پاسخ داد :

من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد

و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم

و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم

شیوانا سری تکان داد و گفت : متاسفم

هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست

این بخش همه عمر با انسان می آید

در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد

کم کم انسان های اطرافت هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند

تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت

همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی

فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است

در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند

و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی

و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی

اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند

و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند

و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود

و همیشه همراهشان می آید  شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند

 

 

 

داستان های شیوانا پسر پیرزن

شیوانا با تعدادی از شاگردان از راهی می گذشت

نزدیک دروازه یک شهر با ردیفی از فروشندگان دوره گرد روبه رو شد

که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه می فروختند

شیوانا متوجه شد که یکی از فروشندگان پیرزنی است که میوه های خود را در سبد مقابل خود چیده

و به خاطر قیمت مناسب و کیفیت میوه ها مردم بیشتری را به دور خود جمع کرده است

چند قدم بالاتر چند جوان میوه فروش بودند که کسی از آنها خرید نمی کرد

ناگهان آن چند جوان طاقتشان تمام شد و با عصبانیت سراغ پیرزن رفتند

و با لگد سبد میوه های او را به گوشه ای پرت کردند و مانع از کسب و کار او شدند

پیرزن هم که قدرت مقابله با آنها را نداشت مدام با صدای بلند می گفت

به زودی پسر رشیدش خواهد آمد و آنها را ادب خواهد کرد

شیوانا به شاگردان گفت که کناری بایستند و به سرعت نزد پیرزن رفت و با صدای بلند او را مادر خود خطاب کرد

سپس شروع کرد به جمع کردن میوه ها

میوه فروش های جوان تا این صحنه را دیدند با ترس و لرز وسایل خود را برداشتند و از آنجا دور شدند

بعد از مدتی که دوباره مشتری ها دور پیرزن جمع شدند

شیوانا نزد شاگردانش بازگشت و از آنها خواست تا به راه خود ادامه دهند

در طول راه شاگردی از شیوانا پرسید: آیا آن پیرزن واقعا مادر شما بود؟

شیوانا لبخندی زد و گفت : می توانست باشد!

آن جوانها هم میتوانستند پسران او باشند!

اما حرص و طمع و خودخواهی باعث شده بود که آنها از یاد ببرند همه انسان ها اجزای یک پیکر هستند

پیرزن در آن لحظه نیاز به یکی از پسرانش داشت

خوب من هم می توانستم آن یک پسر باشم

برای همین کنارش نشستم و مانند یکی از پسرانش به او کمک کردم

به آن دو جوان هم کاری نداشتم خودشان گریختند

در حقیقت آنها از یکی از پسران پیرزن ترسیدند و چون می دانستند خطاکارند فرار کردند

فراموش نکنید که برای حمایت از کسانی که نیازمند کمک ما هستند حتما لازم نیست با آنها فامیل باشیم

 

 

داستان های شیوانا پرش بلند

داستان های شیوانا پرش بلند

مردی در دهکده ی شیوانا زندگی میکرد که علاقه ی شدیدی به پریدن داشت

او هر روز از ارتفاع پنج متری روی زمین می پرید و هیچ اتفاقی برای او نمی افتاد

او هرگاه می خواست از ارتفاع به سمت پایین بپرد نگاهش را به سوی آسمان می کرد

و از کائنات می خواست تا او را سالم به زمین برساند و از هر نوع آسیب و صدمه حفظ کند

اتفاقا هم همیشه چنین می شد و هیچ بلایی بر سر او نمی آمد

روزی این مرد به ارتفاع پنج و نیم متری رفت و سرش را به سوی آسمان بالا برد

و از کائنات خواست تا مثل همیشه او را سالم به زمین برساند

اما این باور محکم زمین خورد و پایش شکست

او آرزده خاطر نزد شیوانا رفت و از او پرسید :

کائنات هیچ وقت جواب رد به خواسته من نمی داد

من سال ها بود که از ارتفاع پنج متری می پریدم و هیچ اتفاقی برایم نمی افتاد

چرا این بار فقط به خاطر نیم متر اضافه ارتفاع پایم شکست؟

چرا کائنات مرا حفظ نکرد؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت :

اتفاقا این دفعه هم کائنات به نفع تو عمل کرد

کائنات چون می دانست که تو بعد از پنج و نیم عدد شش و هفت را انتخاب می کنی

قبل از این که خودت با این زیاده خواهی بی معنا گردنت را بشکنی

پای تو را شکست تا دست از این بازی برداری و روی زمین قرار گیری

 

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*